prologue

680 52 10
                                    

جنی کیم,ویالونیست معروف,چهار ماهه که قربانی یک ادم ربایی حرفه ای باقی مونده. پلیس و کاراگاه ها هنوز به نتیجه ای در قبال ناپدید شدن ناگهانی اون نرسیدن. هرچند گفته شده به شواهدی دست یافتن که ربوده شدن این خانم رو تایید می کنه و اون ها رو برای این پرونده جلو می بره.


از این شاهد ها می تونیم از خانم چو نام ببریم.سرایدار جوانی که توی استودیویی کار می کنه که خانم کیم تمرین و تدریس می کنه.


اخرین مکانی که خانم کیم دیده شده: استودیو


اخرین نفری که خانم کیم رو دیده: خانم چو


گفته های خانم چو رو می شنویم. این که چرا در وحله‌ی اول در این استودیو کار می‌کنن و چه رابطه ای با کیم جنی داشتن."

خانم به گفته جوانی روی صندلی مصاحبه می نشینه, روی سرش تار های سفیدی دیده می شه و چروک هایی روی پوست براقش خودنمایی می کنه.


" سلام" گیج شده نگاهش رو بین دوربین هایی که اون رو احاطه کردن می چرخونه " من خانم چو هستم, یه پسر سه ساله دارم و برای همینه که این جا کار می کنم"

صدای اشنای مصاحبه کننده به گوش می رسه " لطفا دقیق تر بگین, همون طور که برای کاراگاه هیم با جزعیات توضیح دادین"

نفس عمیق و به ظاهر ترسیده ای می کشه. اما مشخصا این که ترس اون چه نوع ترسیه فقط کاراگاه می دونه "من سال اخر دبیرستان از مدرسه و خانواده بیرون انداخته شدم. به خاطر این که کسی نمی خواست قسمت داستان من رو بشنوه. بخاطر این که حامله بودم. مسئول استودیو به من این جا کار دادن و اون موقع کیم جنی رو دیدم. نبود اون برای من خیلی سخته اون برای من مثل خواهر بزرگتر بود و خودش هم می گفت من رو اونی صدا کن. بهش جنی اونی می‌گفتم و بعد از ظهر ها باهم به گربه های محل غذا می دادیم. گوش دادن به صدای ویالون اون بهترین قسمت روز من بود. می شه گفت بهترین قسمت روز همه کارکنای استودیو بود. فقط وقتی خودتون بشنوین می فهمین موسیقیش چه طور انسان رو محو می کرد.مثل جادو می موند. پر از احساسات و امید بود. بعضی وقت ها با گوش دادنش گریه ام می گرفت. اما لبخند اون غیر قابل باور بود. انگار تموم اشک های خودش رو با موسیقی بیرون می ریزه و موقع نواختن در ارامش کامله. می دونین, چون دیگه اشک ها رو بیرون ریخته"

دوباره صدای مصاحبه کننده به گوش رسید " یعنی می گین احتمال خودکشی وجود داشته؟"

و این جا بود که لیسا دیگه نمیتونست. هرچی سریع تردکمه ی خاموش رو فشار داد و خودش رو از شر این همه دروغ و احتمال خلاص کرد.

نکرار,تکرار؛ تکرار, همش همون حرف های تکراری و دروغ و خسته کننده و دیوونه کننده و.....

لیسا دیگه تحمل این همه سردرد و فشار روانی رو نداره. حتی دکترش هم دیگه قطع امید کرده بود و اون رو بند دارو های مضخرف و خواب اور کرده بود.بیشتر روز رو اون خوابه و خواب جنی رو می بینه. جنی......

با فکرش لبخند می زنه و چشم های خمارش رو توی اتاق می چرخنه. چقدر دلش برای اغوش دلگرم کننده ی اون تنگ شده. هرجایی که توی خونه ی مشترک شون قدم برمیداره یاد اون میفته و بیشتر عذاب می کشه. یاد حرف های اون میفته, یاد خاطرات شون از دوران دانشگاه, یاد پوست نرم و بوی بدنش میفته.

" می دونی لیسا, امروز فهمیدم توی نا امید ترین موقعیتی که به خواسته‌ت می‌رسی . تناقض داره نه؟"

لیسا چشم های خسته ش رو اطراف اتاق می چرخنه. دوباره و دوباره , دیگه داشتن چشم هاش بسته می شدن که یاد یه دفترچه میفته. اون دفتر قرمزی که جنی خواسته بود حتی بعد از مرگش کسی نخونه. لیسا اون رو از چشم پلیس پنهان کرده بود که بعدا بخونه و اگه چیز شخصی ای نداشت تحویل بده.

" من خیلی احمقم" با خودش زمزمه میکنه و دفتر رو باز می کنه.

_______

سلام به کسایی که دارین این فیک رو می‌خونین^-^. این اولین فن‌فیکشن جنلیسای منه و امیدوارم ازش لذت ببرین. ژانر اصلی معمایی هست و فعلا تاریخ آپ خاصی نداره.

Jennie's Notes ( A JENLISA FANFICTION)Where stories live. Discover now