Note 10📝

195 34 13
                                    

لیسا داشت توی خیابون قدم می‌زد.

مردم نگاه های عجیب و متعجب بهش تحویل می‌دادن. هرچند که هیچ‌کدوم از اون مردمی که همسایه هستن جرئت نداشتن به اون نزدیک بشن و سوالی بپرسن. بعد از دو ماه این اولین باری بود که می‌دیدن این خانم مو مشکی از خونه بیرون اومده و نشونه ای از زندگی رو نشون می‌ده. هرچی باشه توی منطقه شایعه پیچیده بود که این خانم از دوری دوست دخترش خودکشی کرده.

هرچند که همه می‌دونستن این شایعه درست نیست. هنوز چراغ های خونه روشن و خاموش می‌شدن. یک خانم بلوند گاهی به لیسا سر می‌زد. برادر لیسا هم گاهی میومد به اون خونه و خرید انجام می‌داد.

هزار تا فکر توی سرِ لیسا چرخ می‌زد. اون می‌دونست جنی از خیلی قبل تر عاشقش بوده. اون می‌دونست قبلا دل جنی رو شکونده. اما تاحالا دردی که به قلبِ اون دختر گذاشته بود رو احساس نکرده بود.

اون هیچ ایده ای نداشت که اون شب همچین اتفاقی افتاده بود. نه به‌خاطر این‌که می‌خواست فراموش کنه و اهمیتی نمی‌داد!. به‌خاطر این‌که واقعا از شدت مستی چیزی به یادش نمیومد!.

و اون حالا می‌دونه چیز های زیادی هستن که جنی بهش نگفته.

_______

December 20, 2015

سلام! می‌دونم خیلی وقته چیزی ننوشتم. اما باور کنین باور کنین وقتش رو اصلا نداشتم.

درست بعد از پارتی ای که رفتیم امتحانات‌ میان ترم شروع شد و بعد از اون امتحانات ترم شروع شد و همه چی وحشتناک شلوغ بوده. اگه به‌خاطر کافه تریای دانشگاه نبود به‌کل یادم می‌رفت وعده های غذایی رو بخورم.

این چند روز حتی نمی‌دونستم کی شب و روز می‌شه.

توی همین مدت بیش‌ترِ وقتم رو با رزی می‌گذروندم. به‌خاطر اینه که مجبور بودیم باهم باشیم. بالاخره دوستای هم اتاقی بودیم و بیش‌تر از چیزی که قصد داشتیم به هم نزدیک شدیم.

تا روزی که من به رزی اعتراف کردم. یعنی چیزی که تموم مدت توی خودم نگهداشته بودم و حتی با خودم مطمئن نبودم رو بهش گفتم.

اون روز رفته بودیم توی کتابخونه‌ی دانشگاه تا درس بخونیم. زمانی که موقع استراحت شد باهم تا حیاط قدم زدیم و اون‌جا توی هوای آزاد شروع به راه رفتن کردیم.

یکدفعه گفتم " باید یه‌چیزی رو بهت بگم رزی"

رزی شکت قهوه ای رنگ رو دور خودش سفت کرد. الان دیگه وارد زمستون شدیم و هوا خیلی سرد شده.
" بگو جنی"

به اتوبوسی نگاه کردم که برای عابر پیاده ایستاد " رابطه‌ی من و لیسا عادی نیست، یعنی فکر نمی‌کنم مثل دو تا دوست باشیم"

صدای رزی از کنار گوشم اومد" آره من هم متوجه شدم، ولی جنی شما چهار ماه هم نیست همدیگه رو می‌شناسین"

برگشتم و بهش نگاه کردم " می‌دونم "

بعد از یکم فکر به جلو نگاه کردم و ادامه دادم " اما رزی، نمی‌دونی این چند وقته چه‌قدر دیوونه وار به هم برخوردیم. هر جا که می‌رفتیم اون یکی هم اون‌جا بوده. دیگه داشتیم دوست می‌شدیم که توی شب پارتی یه اتفاقی افتاد "

رزی با کنجکاوی نگاهم کرد که ادامه بدم. اما من نمی‌تونستم توی چشم هاش نگاه کنم و ادامه بدم، برای همین به فضای زمستونی سئول نگاه می‌کردم" توی شب پارتی اون من رو بوسید، من هم بوسیدمش. فکر کردم از اون موقع یه چیزی بینمونه. اما هرچی سعی می‌کردم به خود لیسا بگم که درموردش حرف بزنیم تظاهر می‌کرد نمی‌دونه منظورم چیه، به‌نظرت واقعا یادش نیست یا می‌خواد بهم نشون بده هیچ معنایی نداشته؟"

یه‌کم طول کشید تا اون بتونه جوابم بده. به اطراف نگاه می‌کرد و فکر می‌کرد که بهم چه توصیه ای بده.
" خب جنی، نظرِ تو چیه؟ توی می‌خوای هیچ معنایی نداشته باشه یا از لیسا خوشت میاد؟ "

این‌دفعه نیاز نبود فکر کنم. اما برای جواب دادن مکث کردم چون خجالت می‌کشیدم. یعنی باید به رزی بگم چه احساسی دارم؟ مجبورم بگم چون اگه نگم چه‌طوری بهم توصیه بده.

نفسم رو با سنگینی از دهان بیرون دادم" من از لیسا خوشم میاد. نمی‌دونم اگه اون هم این حس رو نداشته باشه  می‌تونم باهاش دوست بمونم یا نه
اما می‌دونم تاحالا همچین احساسی نداشتم و برای همینه که تموم این مدت سعی کردم لیسا رو نادیده بگیرم و باهاش رو در رو نشم"

" ببین جنی، سالِ اول خیلی بچه‌ها کراش می‌زنن و این طبیعیه. اما باید حواست باشه هیچ‌کس نفهمه! 
حالا به غیر از اون، بهتره با لیسا حرف بزنی، تا وقتی باهاش حرف نزنی نمی‌تونی بفهمی اون هم ازت خوشش میاد یا نه، نادیده گرفتن چیزی رو درست نمی‌کنه دختر"

جمله ی آخر رو طوری گفت انگار داره آجی کوچیکترش رو دعوا می‌کنه. همین باعث شد خنده‌ام بگیره.

" یااا به چی می‌خندی؟ اگه جدیم نمی‌گیری دیگه چرا نصیحت خواستی" لب پایینیش رو آویزون کرد.

خنده‌ام شدت گرفت و به صورت شوخی به بازوی رزی ضربه زدم.

هرچند که یه سوال خیلی مهم داشتم. نفس عمیقی کشیدم و پرسیدم " اما اگه اون هم مثل من نباشه چی؟ اگه از الان دلش پیشِ کس دیگه ای باشه چی؟ "

رزی بهم لبخند زد" اگه واقعا عاشق کسی باشی برات مهم نیست. همه نمی‌دونن نهایت عشق و چیزایی که دارن می‌دن چی می‌شه و اصلا به چیزی که هدف‌شونه و می‌خوان می‌رسن یا نه، اما اون ها خوب می‌دونن دارن زندگی‌شون رو صرف چیزی می‌کنن که عاشقش هستن. همین کافیه"

" یادت باشه جنی، اگه از چیزی خوشت بیاد فقط اون رو می‌خوای، اما عشق درمورد فدا کردنه"

حرف های رزی خیلی عمیق و تفکر بر انگیز بودن. و من هنوز تصمیم بزرگی دارم که باید بهش فکر کنم و بگیرم.

Jennie's Notes ( A JENLISA FANFICTION)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora