وقتی این نوت تموم شد، تموم چیزی که این دختر میتونست احساس کنه یه موضوع بود. و اون درد بود.
اون میدونست که فقط یک نوت دیگه مونده. میدونست الان دیگه نقطهی پایان به این دفترچه خورده بود. اما اون همهی دفترچه رو تمام و کمال خونده بود.
و الان فقط میتونست درد رو احساس کنه.
با صدای بریده ای به زبون آورد " چهطور نفهمیدم اینهمه عذاب و مشکل درون اون پنهون شده؟ تموم این سال ها من پیشش بودم، چهطور نفهمیدم؟"
نگاهش به کنار سر خورد و ادامه داد " اگه من نفهمیدم، منی که تموم این سال ها تنها پناهگاهش بودم. پس چهطور تونسته با بقیه دووم بیاره؟ اصلا من شریک زندگی خوبی براش بودم؟ منی که گذاشتم شرایط اینقدر وخیم بشه و ذره ای از احساسات و مشکلات اون خبر نداشتم "
پسرِ مقابل جواب داد " فکر کنم هدفش از نوشتن این دفتر همین بوده. تو هرچهقدر هم با یه نفر صمیمی باشی هیچوقت نمیتونی اون رو بفهمی و درک کنی.
مردم از رابطه انتظار دارن یهنفر پیدا بشه که نذاره هیچ دردی بکشی و هیچ دردی بهت نده. اما زندگی اینطور کار نمیکنه"اما این دختر با عصبانیت بلند شد" تو اشتباه میکنی! اون اشتباه میکرد! اون باید به من میگفت لعنتی-"
دستش رو توی موهاش فرو فرد و نفس عمیقی کشید تا خودش رو آروم کنه.
" اون بابای لعنتی منه. این مشکلاتیه که من بهش دادم. تک تک این عذاب ها همه بخاطر وجود من تو زندگیشه. اگه من نبودم اون خوشحال میبود "
با کلمهی آخر امواج صداش شکستن. بغضی که تمام مدتی که داشت این دفتر رو میخوند مثل یه شکارچی دنبالش بود، الان این بغض جلوی حرف زدنش رو گرفته بود.
جونگکوک خواست از جاش بلند بشه" نه لیسا تو-"
اما این دختر با اشارهی دستش جلوی حرف زدن و بلند شدنش رو گرفت. اون دوباره روی صندلی فرود اومد.
" اگه بهم یک کلمه، فقط یه کلمه میگفت من درستش میکردم. اینکه قبلا آدمای دیگهی زندگیش براش نبودم دلیل نمیشه که منم نباشم. چرا بهم اعتماد نداشت؟ لعنتی میگفتی دیانا بهت توهین میکرد و کتکت زد، من اون دخترو له میکردم چه برسه به اینکه باهاش قرار بذارم! میگفتی از وقتی رابطهمون جدی شده این مشکلات فاکی رو داری، من کمکت میکردم! اون بابای منه کسی که باید باهاش درگیر بشم و قربانی بشم خودمم نه توی لعنتی"
سرش رو تکون داد" همیشه فکر میکنه میدونه چی برای من خوبه، کاش یهکم به فکر خود بدبختش بود"
لرزشِ توی صداش به طرز قابل توجهی زیاد شده بود.
وقتی حرف هاش تموم شدن فقط به یه گوشه زل زده بود. بغضی که راه گلوش رو گرفته بود همینطور بزرگ و بزرگتر میشد.
YOU ARE READING
Jennie's Notes ( A JENLISA FANFICTION)
Fanfictionروزی که برای اولین بار چشم هام روی اون دختر فرود اومد زندگیم متوقف شد. اون بهم لبخند زد و به همین سادگی رنگ ها برام شروع به ساخته شدن کردن، روی دنیای تاریکِ من یه رنگین کمون بلند کردن. هرچند همینکه شروع به صحبت با همون دختر کردم فهمیدم اون با تموم...