March 10, 2016
اون روزی که با داداشِ لیسا به استودیو رفتیم از عجیب ترین و شاید بهترین روز های زندگیم بود. جالبه که چهطوری وقتی حالت بد باشه و یه روز خوبی داشته باشی بیشتر ازش لذت میبری.
بعد از اون من رو به کلاس هایی برد که اون جا ساز های مختلف یاد میدادن. اول از همه رفتیم کلاس پیانوی بچه کوچیک ها و اون جا همهی بچه های یه طوری از کلاسشون فرار کردن و به طرف تهیونگ اومدن انگار عموی مورد علاقشونه. اون صحنه واقعا از بامزه ترین صحنه هایی بود که دیدم.
وقتی کلاس ویولونی که افراد همسن من میرفتن رو دیدم دقیقا شبیه تصورم بود. همه اون جا خیلی آروم و کمی شوخ هم بودن. معلمش بهم گفت اگه تصمیم بگیرم ثبت نام کنم خیلی مشتاق آشنایی باهام هست.
و درسته، اون روز فهمیدم تهیونگ صاحب این استودیو ئه!. فکر نمیکردم توی این سن ممکن باشه صاحب همچین جایی باشی، خیلی مدیریت سنگینی نمیخواد و وقت زیادی نمیگیره؟ چهطوری به درس های دانشگاه میرسه؟
به هر حال من دو روز پیش ثبت نام کردم!.
وقتی اینطوری افسرده شده بودم فهمیدم ثبت نام توی یه کلاس آرامش بخشی که از پنجره هاش منظرهی افتادن برف و بارونه بهترین کاریه که میتونم انجام بدم.
معلمِ کلاسم یه پسر چند سال بزرگتر به اسم جونگ کوک ئه، من که دوستش دارم ولی همیشه به یه طور بیمزه ای بامزهست. مثلا بهمون میگه کوکی صداش کنیم!. کی به دانش آموز هاش این رو میگه؟!
دو روز پیش که روز اولم بود تهیونگ هم اومده بود و تکیه داده به گوشهی اتاق نگاهمون میکرد. البته که روزِ اول بودن من همهش بهونه بود و تموم مدت به معلمم زل زده بود!. پسر چهطور میتونی اینقدر تابلو از یکی خوشت بیاد؟ حتی معلم بدبخت دست پاچه شده بود و چند بار خراب کاری کرد.
از این کیدراما های بی ال اطرافم بگذریم.
فکر کنین قبل از کلاسم بعد از یک ماه از کی خبر شنیدم؟!
بله از لالیسا مانوبان.
این دفعه بهم پیام داد و گفت به آپارتمانش بیام تا فیلم ببینیم، گفت جیسو و رزی هم دعوت کرده.
حتما که اگه قراره من رو دعوت کنه باید چند نفر دیگه هم دعوت کنه. چون من فرد خاصی نیستم نه؟ من هم فقط مثل بقیهی دوستای اون هستم.
اول تصمیم گرفتم که نمیخوام برم. اما بعد از کلاس احساس آرامش و راحتی داشتم، پس تصمیم گرفتم بعد از اون مستقیما میرم.
به تهیونگ گفتم میخواد باهام بیاد یا نه، چون واقعا به یه حمایت روحی اون جا نیاز داشتم.
که بهم گفت " نه جنی، من کار دارم شما دخترا خوش بگذرونین. اما اگه بخوای میرسونمت تا اونجا"
YOU ARE READING
Jennie's Notes ( A JENLISA FANFICTION)
Fanfictionروزی که برای اولین بار چشم هام روی اون دختر فرود اومد زندگیم متوقف شد. اون بهم لبخند زد و به همین سادگی رنگ ها برام شروع به ساخته شدن کردن، روی دنیای تاریکِ من یه رنگین کمون بلند کردن. هرچند همینکه شروع به صحبت با همون دختر کردم فهمیدم اون با تموم...