Note 23📝

209 34 28
                                    

November 12, 2016

اون روز وقتی لیسا از بغلم بیرون اومد احساس تنهایی شدیدی بهم دست داد. ماهیچه های بدنم از منبع آرامششون جدا شدن و دوباره احساس دوست نداشته شدن پیدا کردن.

اما الان اون مال منه نه؟ الان که دیگه اون هم همین احساس رو بهم داره باید مال من باشه؟ من دیگه تنها نیستم؟

اون روز باعث شد تموم باور های زندگیم رو زیر سوال بکشم، و بفهمم که چه‌قدر اشتباه بودن. و نه فقط اون روز، بلکه فردای اون و روز های بعدش.

وقتی به طرف اتاق رفت تا لباس هاش رو عوض کنه به کانتر تکیه دادم، منتظر بودم تا زودتر بیرون بره و با دیانا حرف بزنه.

ذهنم با انبوه باری از سوالات سنگین شدن و به اون احساس گیجی دادن. می‌تونستم بفهمم سرامیک های قهوه ای زیر پاهام دارن چرخ می‌خورن.

دیانا قراره چه طور واکنشی نشون بده؟ ممکنه بلایی سر لیسا یا من بیاره؟

اون لحظه یکدفعه ای نگران هم اتاقی جدیدم شدم. اگه دیانا یه چیز خطرناکی دستش باشه و به لیسا حمله کنه چی؟

مطمئنا من نمی‌تونم با اون برم، چون اگه عصبانی بشه با دیدنِ من این‌قدر سرش داغ می‌شه که موهاش آتیش می‌گیرن و به صورت شعله های آتیش به هردومون حمله می‌کنه.

تصمیم گرفتم بیخیال این افکار بی‌خودی بشم و شروع به صبحونه درست کردن کنم. این‌طوری سرم گرم می‌شه و به دیوونگی هایی که از اون دختر دیدم فکر نمی‌کنم.

باورم نمی‌شه، واقعا یه بار می‌خواست با چاقوی جراحی چشم هام رو دربیاره؟!

از اون‌جایی که سلیقه‌ی لیسا توی دختر ها رو شناختم الان دارم به خودم شک می‌کنم. نکنه منم یه روانی فراری ام که دنبال به قتل رسوندن دخترای بدبخت بیچاره‌ست؟

نفسم رو با سنگینی از دهان بیرون دادم.

وقتی صدای باز و بسته شدن در رو شنیدم فهمیدم لیسا بالاخره بیرون رفته. حتما خیلی مشغول فکر بوده که یادش رفته باهام خداحافظی کنه. یا اون‌قدر با این‌همه پیچیدگی ای که توی یک سال و خورده ای کشیدیم خجالت زده‌ست که ترجیح داده نادیده ام بگیره.

شونه بالا دادم و شروع به درست کردن برنج و قهوه کردم. این اورثینکی آخر من رو واقعا روانی می‌کنه.

تا این که نزدیک نیم ساعت بعد، وقتی آخر های آماده کردن غذا بودم صدای زنگ‌خور گوشیم بلند شد.

دست هام رو با پیشبند خشک کردم و گوشی رو از روی کانتر برداشتم. وقتی شماره‌ی ناشناس رو دیدم اول کمی مکث کردم و بعد دکمه‌ی تماس رو کشیدم.

صدای دختری توی گوش هام پیچید " الو جنی وقتت خالیه؟"

مدتی طول کشید تا بفهمم دختری که پشت تلفنه داره گریه می‌کنه. اول فکر کردم فقط صدای بدی توی گوشم می‌پیچه اما دیانا واقعا داشت گریه می‌کرد.

Jennie's Notes ( A JENLISA FANFICTION)Where stories live. Discover now