Note 7📝

222 35 40
                                    

October 8، 2015

بالاخره حالم خوب شده. خب کاملا خوب نشده و هنوز یه بسته‌ی بزرگ دستمال کاغذی کنارمه و گلوم درد می‌کنه.
اما خیلی بهتر شدم. این‌قدر بهترم که دیروز رفتم سر کار و اون جا رو می‌خوام تعریف کنم.

چند روز پیش وقتی رزی اومد توی اتاق و دید دارم از درد ناله می‌کنم، با سکوت یه صندلی گذاشت کنار تختم و روی اون نشست.

با جدیت توی چشم هام نگاه کرد " همین الان میای بریم دکتر، یا انواع معجون و سوپ های مید بای رزی رو می‌خوری؟"

تموم بی حالیم رو ریختم توی نگاهم " بمیرم هم دکتر نمی‌رم"

ابرو هاش بالا رفتن " ولی جنی، دکتر واقعا میتونه کمکت کنه"

تند تند سر تکون دادم " فوبیای سوزن دارم!"

لبخند زد " دارم کم کم می‌شناسمت"

این یعنی چی؟!

به هرحال این‌قدر جون نداشتم که نتونستم بگم و فقط چشم هام رو بستم.
و البته انواع معجون و سوپ های رزی رو خوردم. سوپ هاش اون‌قدر بد نبود و بیش‌تر سوپ مرغ بودن. اما معجون ها! اصلا دلم نمی‌خواد اون تجربه وحشتناک رو به یاد بیارم. با هر قلپ یه عالمه عق می‌زدم.

همونطور که داشت دم نوش آماده می‌کرد گفت " برای همینه که شیمی رو انتخاب کردم، من عاشق درست کردن مواد مفیدم"

لب زدم " آره خب... ولی باید تجدید نظر می‌کردی"

وقتی بهم اخم کرد دیگه جرئت نداشتم چیزی بگم.

اما هرچه‌قدر که دعا دعا کردم رزی از ادامه تحصیل خودداری کنه معجون هاش واقعا جواب دادن!. همون فردا بدن دردم خیلی کم‌تر شده بود و تا فردای اون تقریبا خوب شده بودم.

امروز هم رفتم سرکار. همکارم یه پسری بود که همیشه باهاش خیلی خوش می‌گذشت. اما یه بار بزرگ وسایل آورده بودن و تا شب از نفس افتاده بودیم. حتی ساعت هشت شب که باید دیگه می‌رفتیم نتونستیم چون خیلی شلوغ شده بود.

و اون جا بود که سرنوشت دوباره ما رو به همدیگه رسوند.

دیگه ساعت یازده شده بود و آماده‌ی رفتن شده بودیم. دوک‌هوا یا همون همکارم زودتر از من رفت و کلید ها رو بهم داده بود که قفل کنم.

وقتی داشتم دستگاه ها رو خاموش می‌کردم یکی سریع پرید داخل ساختمون، اول خیلی ترسیده بودم و قلبم تند تند می‌زد چون توی تاریکی طرف رو نمی‌دیدم و لباس های کاملا مشکی پوشیده بود. جدا فکر کردم دزده. آخه من چه‌طوری با یه دزد لعنتی مبارزه کنم؟! من هیچی بلد نیستم!.

دستم ازبس که می‌لرزید ترسیدم دزده هم متوجه بشه و اون‌یکی دستم رو روش گذاشتم تا جلوگیری کنم. اما بدنم هم شروع به لرزیدن کرد. با خودم می‌گفتم چرا من؟ باید اول مریض بشم و هرچی دورهمی و اولین تکالیف دانشگاه رو ازدست بدم و حالا دزدی فروشگاه.

Jennie's Notes ( A JENLISA FANFICTION)Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ