Note 22📝

258 34 17
                                    

October 12, 2016

صبح بعدی ای که خورشید از پشت دره ها طلوع کرد. هردوی ما هم‌خونه ها با سردرد وحشتناکی بیدار شدیم.

وقتی چشم هام رو به‌زور باز کردم. این‌قدر که سردرد کل صورتم رو در بر گرفته بود حتی دلم نمی‌خواست که چشم هام رو باز کنم. اما مجبور شدم و درنهایت این کار رو کردم، و کاش نمی‌کردم.

همین‌که نگاهم به ساعت روی گوشیم خورد چندین بار با درد پلک زدم تا متوجه بشم درست می‌بینم. ساعت دوازده‌ی ظهر بود!.

من کلِ روز و کلاس های دانشگاهِ امروز رو از دست دادم.

پشیمونی و نگرانی و استرس یکدفعه ای کل بدنم رو فرا گرفت. باید می‌دونستم، باید متوجه بودم دوباره پا گذاشتن توی این خونه یه اشتباه بزرگه. با این حال اومدم که این‌جا زندگی کنم.

به‌زور بلند شدم تا درد شکم و سرم رو با چیزی بر طرف کنم. پتو رو از روی خودم کنار زدم و توی اتاق پاهام رو کشوندم.

همین‌که وارد پذیرایی شدم با لیسا رو به رو شدم. روی مبل نشسته بود و کاملا مثل زامبی ها به‌نظر می‌رسید. دور چشم هاش سیاه شده بودن و صورتش پف کرده بود. بی حرکت و بدون ذره ای پلک زدن به جلو زل زده بود.

هرچند با دیدنِ من سرش رو بالا گرفت و بهم نگاه کرد.

و نمی‌دونم اون چه حسی بود که با دیدن چشم هاش گرفتم. توی شکمم حرکتِ چیز های کوچیکی رو احساس کردم و قلبم سنگین شد. نمی‌دونم چرا دلم می‌خواست گریه کنم.

چشم های اون با یه کنجکاوی و محبتی نگاهم می‌کردن که هیچ‌وقت تصور نمی‌کردم توی زندگیم ببینم.

اول اون صحبت کرد " روی کانتر برات قرص و آب گذاشتم"

سرم رو تکون دادم و به طرف کانتر رفتم. اون دو قرص رو با یه قلپ از آب به پایین دادم.

اون دختر هنوز داشت بهم نگاه می‌کرد. با همون نگاه گیج شده‌ی قبلی.

" جنی؟"

آرنج هام رو به کانتر تکیه دادم و با جدیت بهش نگاه کردم " بله"

نگاهش رو به پایین داد" از زندگیم چی می‌خوای؟"

" منظورت چیه؟"

جواب داد " از وقتی باهات آشنا شدم زندگیم عوض شده، آدمی که هستم عوض شده. احساساتم و دیدگاهم به همه چیز عوض شده. داری چه بلایی سرم میاری جنی کیم؟ داری دنیام رو به چیزی تبدیل می‌کنی که توانایی کنترلش رو ندارم. و این داره من رو می‌ترسونه"

الان من هم گیج شدم. اما این احساس گیجی زیاد برام طول نکشید و سریعا با آگاهی جای‌گذاری شد.

گفتم" این احساس رو من هم دارم لیسا، از وقتی با تو آشنا شدم دیگه اون آدم قبلی نیستم. وقتی این تغییر داشت روم انجام می‌شد نمی‌تونستم تحملش کنم و داشتم سعی می‌کردم اون آدم قبلی ای که هستم بمونم. سعی می‌کردم هنوز ترسو باشم و علاقه‌م رو بیان نکنم"

Jennie's Notes ( A JENLISA FANFICTION)Where stories live. Discover now