October 5, 2015
نمیدونم شاید چون مریضم این رو مینویسم. هميشه وقتی مریضم بیشتر از همیشه غمگینم و حس تنهایی دارم.
نمیتونم به این فکر نکنم که هیچوقت ارزش دوست داشته شدن رو نداشتم و ندارم. برای مامانم اینقدر بی ارزش بودم که گذاشت و رفت. برای بابام اینقدر بی ارزش بودم که هیچوقت ازم دفاع نکرد و همیشه غریبه رو بهم ترجیح داد. برای بچه های مدرسه اینقدر بی ارزش بودم که هیچوقت بهم شانس دوستی ندادن، حتی بهم شانس ندادن که توی بحث هاشون شرکت کنم. هیچوقت دوست واقعی ای نداشتم و هیچ پسر یا دختری از من خوشش نمیومد.
حتی برای مدرسه و معلما هیچ ارزشی نداشتم. برای اون ها یه دختر حوصله سر بر و احمقی بودم که زیاد درس میخونه.همونطور که دارم اشک میریزم، نمیتونم دلم برای خودم نسوزه.
برای اینکه اینقدر تنهام که خوابیدم توی تخت خوابگاه و بقیه دارن خوش میگذرونن. دارن زندگیشون رو ادامه میدن و آدم هایی پیدا میکنن که براشون ارزش قائلن.
و من اینجا تنهام، دور افتاده از همه، غمگین، بی ارزش، بی عشق.
قلبم درد میکنه.
_________
این خاطره هرچهقدر هم که غمگین بود باعث شد لیسا لبخند بزنه. وسط چشم های پف کرده و قرمزی که خواب و گریه زیاد از داخلشون جیغ زده میشد، یه لبخند روی لب هاش اومد. از هرکی بپرسی به یاد نمیاره این دختر آخرین بار کی خوشحالی رو تجربه کرده بود. شاید از وقتی که جنی هنوز پیشش بود.
اون میخنده چون میدونه خاطرهی بعدی قراره چی باشه. چون به خوبی بهیاد داره اون زمان چه اتفاقی افتاد.
چهقدر دلش میخواد برگرده به اون دوران. هیچی نمیتونه این میل و آتش توی قلبش برای اون دوران رو توصیف کنه.اون زمانی بود که جنی و لیسا برای اولین بار ارتباط گرفتن.
YOU ARE READING
Jennie's Notes ( A JENLISA FANFICTION)
Fanfictionروزی که برای اولین بار چشم هام روی اون دختر فرود اومد زندگیم متوقف شد. اون بهم لبخند زد و به همین سادگی رنگ ها برام شروع به ساخته شدن کردن، روی دنیای تاریکِ من یه رنگین کمون بلند کردن. هرچند همینکه شروع به صحبت با همون دختر کردم فهمیدم اون با تموم...