September 1, 2015صبح که بیدار شدیم، با عجله به سمت دستشویی عمومی دویدیم. اول نفهمیدم چرا این کار رو میکنن. وقتی به صف تموم نشدی دستشویی نگاه کردم هین کشیدم.
هنوز اتاق هامون کاملا آماده نیست و امسال دستشویی ها رو بازسازی میکنن، پس معلومه چرا اینقدر عجله داشتیم.رزی وسط حرف های بقیه گفت " تازه امروز خیلی ها نتونستن خوابگاه بگیرن و توی مهمون خونه موندن. باید روز های بعد رو ببینی جنی"
و به حرف خودش خندید.سعی کردم لبخند بزنم. لرزش ماهیچه هام از استرس این اجازه رو نداد.
طبق برنامه امروز باید معرفی داشته باشیم. برای مصاحبه میریم، اگه تعیین کرده باشن. سخنرانی های طولانی ای در پیش داریم و در آخر یه جشنی برگزار میشه.
خوش بختانه توی زمانی که غرق در فکر بودم، از جمعیت جلوی چشم هام هم کاسته شده بود. بعد از چند دقیقه انتظار تونستم با عجله ای که تاحالا نداشتم صورتم رو بشورم و دستشویی ام رو برم.
وقتی از راهرو های پر جمعیت عبور میکردیم خودم رو توی برههی زمانی ای دیدم. جایی که اطراف تو تار میشه، میتونی ببینی این آدم های غریبه ای که از کنارت میگذرن دیگه اونقدر غریبه نیستن. دیگه حس نا امنی و خستگی از بین رفته.
وقتی با صدای رزی از این حالت دراومدم فکر کردم دارم عقلم رو از دست میدم.
بعد از اون ساعت ها توی سالن بزرگی نشستیم و به حرف های انگیزشی استاد ها گوش میکردیم. پاهام از اینهمه نشستن مثل یه کورهی داغ میجوشید و کمرم خشک شده بود.
یکی از حرف هاشون توی ذهنم تا امشب مونده بود. اون پیرمرد میگفت " شما راه طولانی رو درپیش دارین، لطفا نذارین این زمان هدر بره، تک تک لحظه هاتون رو خودتون بسازین"
و این همون چیزی بود که ازش ترس داشتم.وقتی توی راه کافه بودیم تا ناهار بخوریم یه گروه رو وسط محوطهی دانشگاه دیدیم.
درست وسط محوطه، عدهی زیادی دور یه دایره جمع شده بودن. آهنگ کیپاپ از اون وسط پخش میشد و وسط جیغ ها رو به محو شدن میرفت.
رزی جیغ خوشحالی کشید و دست من رو گرفت.
داد زدم " هی دختر کجا میریم!"
اما اون همچنان من رو به اون وسط کشوند. هرچند وقتی رسیدیم هنوز چیزی ندیدم. اکثر پسرا و افراد قد بلند جلوی دید رو گرفته بودن و این فقط رزی بود که داشت لذت میبرد. بالاخره تصمیم گرفتم مثل بچهها بپرم بالا و با دیدن روبهرو دهانم باز شد.
یک گروه پسرونه که شبیه آیدول های کره ای بودن داشتن وسط میرقصیدن.
جثهی ریزم رو از وسط جمعیت رد کردم و به منبع اجرا رسیدم. درست جلوترین قسمت ایستادم و همراه بقیه شروع به جیغ زدن کردم " پاپستار! پاپستار! پاپستار! "
ESTÁS LEYENDO
Jennie's Notes ( A JENLISA FANFICTION)
Fanficروزی که برای اولین بار چشم هام روی اون دختر فرود اومد زندگیم متوقف شد. اون بهم لبخند زد و به همین سادگی رنگ ها برام شروع به ساخته شدن کردن، روی دنیای تاریکِ من یه رنگین کمون بلند کردن. هرچند همینکه شروع به صحبت با همون دختر کردم فهمیدم اون با تموم...