Note 18📝

207 37 38
                                    

ثانیه ها و دقیقه ها عقربه های ساعت رو هل می‌دادن و تبدیل به ساعت ها شدن. از وقتی موهای مشکی دختر روی بدن پنبه ای اون خودشون رو رها کرده بودن و اون بدن رو به خواب عمیقی کشونده بودن. زمان دیگه برای اون معنایی نداشت.

زمان تنها برای دختر دیگه‌ی توی اتاق معنا داشت. دیانایی که داشت به سرعت پولیور گرم رو از سر رد می‌کرد. عصبانیت و ناراحتی این‌قدر افکارِ اون رو به هم ریخته بود که دیگه جایی برای توجه به اتفاقی که واقعا در حال افتادنه نداشت.

همین‌که لباس ها رو پوشید کوچیک ترین نگاهی به پشت سر و لیسای خوابیده نکرد. اون فقط نیاز داشت از این اتاق خفقان آور دور بشه و با هوای آزاد ذهن خودش رو آروم کنه.

از هال بلند و باریکی که با دکور تیره و مدرنی پوشیده شده بود رد شد و پاهای لختش رو روی سرامیک آشپزخونه کشوند. بسته‌ی قهوه رو توی قهوه ساز قرار داد و اون رو روشن کرد.

با پوف صدا داری از آشپزخونه بیرون اومد. داشت مثل یه آدم استرس زده هال رو چندین بار طی می‌کرد و برمی‌گشت و همزمان ته ناخن هاش رو می‌جوید.

با خودش می‌گفت " نمی‌دونم چی‌کار کنم که توجه لیسا رو از اون دختره دور کنم. از سالی که تهیونگ همکلاسیم شد و خواهرش رو دیدم همیشه دلم می‌خواست اون رو برای خودم داشته باشم، پس سعی کردم وقت زیادی رو با اون پسره‌ی کله فندقی بگذرونم تا توجه خواهرش رو به خودم جلب کنم.

اما هیچ فایده ای نداشت. حتی رفتم و دستیار جایی شدم که کلاس های دنسش رو می‌ره اما هیچ فایده ای نداشت.
حتی وقتی شماره ام رو بهش دادم اون نه بهم تکست داد نه زنگ زد و هیچ قدمی برنداشت.
تا این‌که وقتی داشتم دستگاه آهنگ رو برمی‌داشتم ازم پرسید کیم جنی رو می‌شناسم یا نه.
وقتی بهش گفتم منظورش چیه گفت که دیده من و اون باهم حرف می‌زنیم.

پس دروغ گفتم که جنی رو می‌شناسم و چند بار باهاش حرف زدم.

اون روز بالاخره توی استودیو بهم پیشنهاد داد که باهم به کافه‌ی نزدیک بریم و قهوه بخوریم.

اما تموم چیزی که اون ازش صحبت می‌کرد جنی بود. جنی فلانه جنی بهمانه. جنی خیلی باهوشه و بهم کمک کرد یه مسئله‌ی سختی رو یاد بگیرم. جنی خیلی خوشگله و هم گروهی هاش همه روی اون کراش زدن. جنی خیلی با استعداده و موقع کلاس ادبیات شعری نوشت که اون رو روی دیوار نصب کردن.

و الان موقع سکس‌مون هم اسم اون رو ناله می‌کنه.

تا کِی باید زیر سایه‌ی اون دختر قرار بگیرم؟ لیسای لعنتی اون دختره یه‌ذره‌ی من هم بهت توجه نمی‌کنه. "

دختری که موهای قهوه ای اون از شدت براق بودن خدایان رو به خجالت درمی‌آورد و پوست اون این‌قدر صاف و تمیز بود که با پوست بچه اشتباه گرفته می‌شد توی راهرو قدم می‌زد و این فکر ها اون رو دیوانه می‌کردن.

Jennie's Notes ( A JENLISA FANFICTION)Where stories live. Discover now