این آخرین یادداشتی بود که نویسندهی این دفتر به قلم آورده بود. چیزی که خواننده رو متعجب کرده بود این بود که این آخرین برگه مثل خیلی از برگه های دیگه، با اشک پوشیده نشده بود.
چون اون دیگه تصمیم گرفته بود. اون دیگه نمیخواست برای مدت طولانی چیزی بنویسه و فقط روی درس هاش تمرکز کنه.
تا زمانی که این ترم هم تموم بشه و برای تابستون به خونهی قدیمی خودش بره.
و همین اتفاق افتاد. جنی تموم اون دو ماه باقی مونده رو به نادیده گرفتن اون دوست دختر ها گذروند. اون هنوز با جیسو و رزی وقت میگذرند و اون روز ها برای اون به آرومی میگذشتن.
هرچند وقتی روز های آرومی داشته باشی همیشه خوشحال ترین نیستی. خصوصا وقتی جای خالی یک نفر رو به شدت احساس میکنی و اون جای خالی تو رو به عمق تنهایی میرسونه.
اون دختر مطمئن بود زندگی برای اون خیلی راحت تر و سرزنده تر بود وقتی احساساتی نسبت به دوستش نداشت.دقیقه های زیادی گذشته بودن از وقتی لیسا به جملات آخر این دفترچه خیره شده بود. درسته که این جملات دقیقا آخرین نبودن و صفحهی بعد هنوز یک نوت دیگه ای بود. اما اون نوتِ آخر میرفت تا پنج ماه بعد از این نوتی که کوتاه بود اما بهشدت زیر دست هاش احساس سنگینی داشت.
یعنی جنی توی پنج ماه چیزی ننوشته بود.
توی اون پنج ماه چه اتفاقی افتاده بود؟
لیسا به یاد نمیآورد، هرچهقدر به مغزِ لعنتی فشار آورد نمیتونست فکر کنه چون چند روزه که هیچی نخورده
" فاک" ای زمزمه کرد و به طرف یخچال رفت.
درِ یخچال نهچندان قدیمی رو باز کرد و با یه ساندویچ برنج گیمباپ تک و تنها رو به رو شد. ساندویچ رو به مشت کشید و بعد از پاره کردن پلاستیکِ اون یه گاز بزرگی از برنج رو به دهان کشید. تکه های سیوید زیر دندون هاش به صدا دراومدن.
همونطور که غذا میخورد گوشی رو برداشت، توی صفحهی اول با عکسِ خودش و جنی رو به رو شد که مجبور شد با آه عمیقی اون صفحه رو به پایین بفرسته.
چندین تماسِ بی پاسخ از برادرش تهیونگ داشت. اما ظاهرا اون پسر به جواب ندادن های لیسا بسنده نکرده و یه تکست نوشته.
" اینقدر که جوابم ندادی موهام از دستت سفید شدن لیسا، بهخاطر تو اندازهی چهل سال پیر تر شدم.
میخواستم بگم پلیس توی استودیوم یه سرنخ پیدا کرده. در اصل یکی از دانش آموزا پیداش کرد و الان دست پلیسه. اگه یه ذره اهمیت میدی چه بدبختی ای داره اتفاق میفته بیا خونه ام.
و محض رضای مسیح! موهات رو شونه کن و بیا"به پیام برادر بزرگترش که همیشه نقش" برادر بزرگتر" رو بیش از حد جدی میگرفت اخم کرد.
اون هیچ اهمیتی به سرنخ و از این کوفت ها نمیداد.
تنها چیزی که میخواد حضورِ تنها عشق و دلیل زندگی اونه.
YOU ARE READING
Jennie's Notes ( A JENLISA FANFICTION)
Fanfictionروزی که برای اولین بار چشم هام روی اون دختر فرود اومد زندگیم متوقف شد. اون بهم لبخند زد و به همین سادگی رنگ ها برام شروع به ساخته شدن کردن، روی دنیای تاریکِ من یه رنگین کمون بلند کردن. هرچند همینکه شروع به صحبت با همون دختر کردم فهمیدم اون با تموم...