April 2, 2021
همه چیز خیلی ملایم و لذت بخش پیش میرفت. من الان یه خونه و خانوادهی جدید داشتم.
من الان یکی رو داشتم که دوستم داره. از بهترین دانشگاه سئول فارغالتحصیل شدم. الان یه ویلونیست و نویسنده ام. الان خانوادهی خودم رو ساختم که توی اون عشق و اهمیت وجود داره، برعکس چیزی که وقتی بچه بودم نداشتم و همیشه آرزو میکردم یه روزی بهش برسم.
من به تموم رویاهایی که بزرگ شدن تصور میکردم رسیدم. اما چرا همیشه انگار یه قسمت بزرگ از خودم رو گم کردم؟
امروز یه اتفاق خیلی عجیبی افتاد. اتفاقی که باعث شد فکر کنم این ممکنه آخرین نوتی باشه که میتونم بنویسم.
راستش خیلی وقته منتظر همچین فرصتی هستم. منتظرم یه اتفاق جادویی بیفته و من بالاخره اینقدر احساس رضایت و درک شدن داشته باشم که نیاز نداشته باشم برای برطرف کردن اون احساس به یه تیکه برگه پناه ببرم.
هرچند، اتفاقی که افتاد خیلی متفاوت تر از چیزی بود که در نظر داشتم.
اون روز مثل همیشه من یه جلسه با اون روانشناس داشتم.
اما یه موضوعی بود که از اون خبر نداشتم. اون روز قرار بود بعد از جلسهام با یک نفر ملاقات کنم. ملاقاتی که قرار بود زندگیم رو عوض کنه و اون رو روی لبهی پرتگاه افتادن و نجات یافتن قرار بده.
وقتی از ساختمون بیرون اومدم برای چند ثانیه به دیوار تکیه دادم و اون جا ایستادم. هنوز تاکسی ها به این قسمت شهر نرسیده بودن.
همونطور اطرافم رو برای دیدن یه تاکسی جست و جو میکردم. هرچند متوجه آقایی بودم که کنارم ایستاده.
برام یهکم مشکوک بود. من هر روز این آقا رو اینجا میدیدم. اما یک بار هم ندیدم یک کلمه حرف بزنه یا نوبت بگیره. اون هم برای جلسهی با دکتر اون جا بود درسته؟
اون همیشه سرش رو پایین انداخته بود و نمیذاشت کسی حتی صورتش رو ببینه.هرچند اون روز با من حرف زد. اون روز متوجه شدم تموم این یک ماه اون بهخاطر من اینجا بوده.
اون آقا سرش رو بالا گرفت و بهم نگاه کرد. با دیدن صورتش متوجه شدم اون یه مرد میانسال توی پنجاه سالگیشه.
" خانم جنی کیم"
این یه سوال نبود که از دهانش بیرون اومد. اون دهان کوچیکی داشت، اما صورت کشیده و رنگ پریده ای به رخ داشت.
" من رو از کجا میشناسین؟"
درسته ممکنه با شنیدم منشی که صدام میزنه اسمم رو فهمیده باشه. اما هنوز باید مطمئن بشم.
سرفه کرد " باید باهاتون صحبت شخصی ای داشته باشم"
ادامه داد " من دستیار شخصی آقای مانوبان هستم. ایشون یک سری صحبت دارن و لطفی دارن که میخوان در حق شما انجام بدن"
YOU ARE READING
Jennie's Notes ( A JENLISA FANFICTION)
Fanfictionروزی که برای اولین بار چشم هام روی اون دختر فرود اومد زندگیم متوقف شد. اون بهم لبخند زد و به همین سادگی رنگ ها برام شروع به ساخته شدن کردن، روی دنیای تاریکِ من یه رنگین کمون بلند کردن. هرچند همینکه شروع به صحبت با همون دختر کردم فهمیدم اون با تموم...