همینکه هشیاری خودش رو بدست آورد یه موج یخ زده از بالا تا پایین بدنش حرکت کرد و بهش شوک الکتریکی داد. شاید این خونش بود که سرد شده بود. به هرحال بعد از خالی شدن یه سطل آب یخ روی بدنت، اون هم وقتی که بعد از روز ها تونسته بودی بخوابی خونت قراره یخ بزنه.
" فکر میکنی بیدار شده؟"
" طفلکی خیلی عمیق خوابیده بود"
" یعنی مرده؟"
" نگاه کنین تکون خورد!"
لیسا مستقیما دستش رو بالا آورد و روی صورت خیس خوردهش کشید. بعد از اون انگشت هاش رو روی چشم هاش فشار داد و آب رو از روی اون ها به کنار زد.
" اون منو میکشه" این صدای جیسو بود که به صدا دراومد.
همین که دهانش رو باز کرد داد زد " وات د فاک؟! شماها چه مرگتونه مریضین؟! اون عقل ناقصتون نمیبینه خوابم؟!"
نگاهش رو روی افراد رو به روش کشید از جیسو، رزی، جونگکوک گرفته تا تهیونگ. جیسو بالای سرش ایستاده بود و یه سطل توی دست هاش گرفته بود. همینکه دید جیسو این بلا رو سرش آورده اصلا باورش نمیشد.
کدوم احمقی یه سطل آب سرد روی بدبختی خالی میکنه که چند روز مستقیم از استرس نبود دوست دخترش خواب به چشم نداشته؟
مطمئنا این چهار نفر
از وقتی تصمیم گرفته بود نوت ها رو یکدفعه و کامل بخونه روی همون مبل دراز کشیده بود. تا وقتی که به جاهای خوب داستان رسید و استرس بدنش ازبین رفت. اون موقع بالاخره یهکم آرامش گرفته بود و روی همون مبل خوابش برده بود.
جیسو که بهنظر مضطرب میرسید تند تند بیرون داد " واقعا ببخشید لیسا! ما هیچ چاره دیگه ای نداشتیم و داداشت میخواست زنگ بزنه آمبولانس"
لیسا سریع نگاه تیز و عصبانیش رو به تهیونگ داد.
تهیونگ دو دستش رو بالا داد " ایده من نبود"
"پس ایدهی کدوم خری بود؟"
همون لحظه برادرش یه انگشت اشاره بالا داد و به دختر کناری اشاره کرد. کسی که داشت سرش رو میخاروند و به کنار نگاه میکرد تا فرد مورد نظر متوجهش نشه.
همین که نگاه ترسناک لیسا رو روی خودش احساس کرد به طرف اون برگشت و به آرومی گفت " تو هیچکدوم از تماس هام رو جواب ندادی و در خونت هم باز نمیکردی، بعد هم که سعی کردیم بیدارت کنیم و بیدار نشدی"
جونگکوک زیر لب گفت " ضربان قلبت هم نرمال نبود.."
" باید چه گهی بخورم تا دیگه توی جنده نگرانم نشی؟!"
رزی با این حرفش بهنظر ناراحت شد.
جیسو اخم کرد" میتونی مودب باشی "
YOU ARE READING
Jennie's Notes ( A JENLISA FANFICTION)
Fanfictionروزی که برای اولین بار چشم هام روی اون دختر فرود اومد زندگیم متوقف شد. اون بهم لبخند زد و به همین سادگی رنگ ها برام شروع به ساخته شدن کردن، روی دنیای تاریکِ من یه رنگین کمون بلند کردن. هرچند همینکه شروع به صحبت با همون دختر کردم فهمیدم اون با تموم...