Note 25📝 Part1

228 34 56
                                    

December 19, 2016

تا چند روز بعد همه چی طبق معمول پیش می‌رفت. من و لیسا هم چنان با همدیگه زندگی می‌کردیم تا این‌که من بتونم پول جمع کنم و یه جایی رو همراه رزی اجاره کنم. هرچند که این‌جا زندگی کردن برام مزیت هایی هم داره. دیگه لازم نیست بعد از دانشگاه کتابخونه برم. وقتی از دانشگاه برمی‌گردم مستقیما روی میز هم اتاقیم درس می‌خونم که دقیقا رو به روی یه پنجره‌ی بزرگه که قسمت بزرگی از سئول رو به نمایش می‌ذاره.

هر شب که آسمون روشنایی خودش رو به دیار تاریکی می‌سپاره من و لیسا با همدیگه خداحافظی می‌کنیم. اون به یک طرف زندگی رها می‌شه و من توی یک طرف دیگه به زنده بودنم ادامه می‌دم. به همین راحتی موقع جدا شدن دنیا با تاریکی روی هردومون سایه می‌اندازه.

و من این‌جا می‌نشینم. جلوی ماه و ستاره ها درس می‌خونم. توی این پذیرایی کوچولو با آهنگای مورد علاقه‌ام می‌رقصم. توی این آشپزخونه‌ی ساکت آشپزی می‌کنم.

و منتظر اون می‌مونم. تا به خونه بیاد و دست هام رو دور بدنی حلقه کنم که همیشه وسط سرمای زمستون بهم گرما رو هدیه داد.

هردو توی همون هال تنگ و تاریک می‌خندیم و همدیگه رو بغل می‌کنیم.

اون شب هم درست یکی از شب ها بود. پتو دور همدیگه پیچیدیم و بخاطر سرمایی که زمستون آورده بود تا جای ممکنه توی بدن همدیگه مچاله شده بودیم. بیشترین حرارت رو از تماسِ همدیگه می‌گرفتیم.

اون جا بود که صورتم رو توی گردنش پنهون کرده بودم و توی همون گردن لب زدم " لیسا"

صورتش رو توی موهام فرو برد و خرخر کرد " هممم؟"

جلوی هردومون تلوزیون درحال پخش کردن یه فیلم زمستونی بود. یه فیلم آمریکایی که فکر می‌کنم اسمش Last Christmas باشه.

همون‌طور که چشم هام فیکس صفحه‌ی نمایش بود ادامه دادم " توهم حسش می‌کنی ؟"

منتظر نموندم تا ازم بپرسه چی رو، می‌دونستم هردو اون‌قدر از فعالیت های اون روز خسته ایم که حالِ حرف زدن نداریم.

پس جواب خودم رو دادم " وقتی شب ها منتظرت می‌مونم، اون لحظات احساس خوبی داره. کل شب دارم فکر می‌کنم وقتی برگردی چه اتفاقی میفته، چی‌کار می‌کنیم. و در کل خیلی خوشحالم که می‌خوای بیای"

ادامه دادم " خیلی خوشحالم که اینجام و منتظرتم"

تونستم لبخندش رو از روی موهام احساس کنم " خب، به طور کلی من که خونه نیستم تا منتظرت باشم. اما آره وقتی تو راهم، وقتی توی پله هام تا توی خونه بیام و تورو ببینم. من هم خیلی هیجان دارم جنی، این‌قدر هیجان دارم که می‌تونم حس کنم قلبم داره بیرون می‌زنه "

با جمله‌ی آخر خندید.

من هم با شنیدنِ صدای خنده‌ش لبخند زدم. اما این چیزی نبود که می‌خواستم بگم.

Jennie's Notes ( A JENLISA FANFICTION)Where stories live. Discover now