March 11, 2021
بعد از چند روز همینطور به منوال روانشناسی رفتن ادامه دادم. جلسه هام هفته ای دو بار بود پس خیلی راحت میشد وسط جلسه های کلاس ویلونم قاطیشون کنم تا کسی نفهمه.
این رازِ کوچیک من بود.
رازی که فقط من و احتمالا جونگکوک ازش خبر داشتیم.
راستش کم کم داشتم عاشق رفتن به این جلسه ها میشدم. اون خانم که الان مثل دوست صمیمیم شده بود ازم یک سری سوال میپرسید و بهم راهکار میداد تا چهطور کنترلشون کنم.
ظاهرا ویلون زدن و نوشتن بهترین راه برای خالی کردن افکار و احساسات پیچیده ام نبودن.
" بعضی وقت ها احساس میکنم وسط یه مارپیچ گیر کردم. من اون جا گم شدم چون اونقدر باهوش نیستم که بتونم معمای مارپیچ رو حل کنم. مدام جیغ میزنم و از بقیه کمک میخوام، اما کسی صدام رو نمیشنوه.
اون مارپیچ دراصل افکارم هستن"" وقتی با لیسا آشنا شدم ما باهم زیاد صحبت نمیکردیم. اما انگار هیچ صحبتی نیاز نبود تا بینمون رد و بدل بشه، عشق ما مثل جادو بود، ما باهم حرف میزدیم بدون اینکه به همدیگه چیزی بگیم. میدونی، چون بدون هیچ حرفی میتونستیم کل دنیای همدیگه رو دوباره بسازیم.
اما جدیدا هرچهقدر هم که حرف میزنیم انگار صدا هامون شنیده نمیشه "این ها صحبت های جدیدی بودن که با اون روانشناس داشتم. اینقدر توی ذهنم موندن که خواستم اینجا بنویسم.
و اون بهم یک جواب رو داد.
" جنی تو باید خودت رو بلند کنی.
هرچهقدر که نتونی مثل قبل با لیسا ارتباط بگیری، هرچهقدر که افکارت دارن ذره ذره نابودت میکنن، تو باید هنوز بلند بشی و اجازه ندی نا امیدی تورو اسیر کنه.
انیمیشن نیمو رو دیدی، توی اون چی میگفتن؟"لب زدم " به شنا کردن ادامه بده"
" درسته، تو باید به خودت اعتماد داشته باشی. باید یه روتین برای خودت درست کنی و توی اون پیشرفت کنی. هر روز که تونستی قدم بزرگتری برداری یه موفقیت بزرگه و میتونی به خودت و لیسا جایزه بدی
تو میتونی تا آخر این درمان پیش بری جنی"هنوز زوده که بخوای زندگی خودت رو تموم کنی جنی، این چیزی بود که سعی داشت بهم هشدار بده.
" بعضی وقتا افکار توی سرم اینقدر درد دارن که نیاز دارم فقط با کوبیدن سرم توی دیوار کاری کنم کلهام متلاشی بشه و زندگیم تموم بشه "
این حرفی بود که جلسهی قبل بهش زده بودم.
به هرحال الان دیگه جلسهام تموم شده بود. با کت بارونی ام بیرون ایستاده بودم و بارون رو تماشا میکردم.
جنی کیم : امروز نمیخواد بیای دنبالم، الان دارم میام خونه.
میخواستم گوشیم رو بذارم توی جیب کتم و تا سر کوچه بدوم تا یه تاکسی بگیرم. چون میدونستم اون حداقل تا نیم ساعت دیگه جوابم نمیده، توی محل کارش اجازه نداره با گوشی صحبت کنه.
YOU ARE READING
Jennie's Notes ( A JENLISA FANFICTION)
Fanfictionروزی که برای اولین بار چشم هام روی اون دختر فرود اومد زندگیم متوقف شد. اون بهم لبخند زد و به همین سادگی رنگ ها برام شروع به ساخته شدن کردن، روی دنیای تاریکِ من یه رنگین کمون بلند کردن. هرچند همینکه شروع به صحبت با همون دختر کردم فهمیدم اون با تموم...