Note 4📝

235 43 29
                                    

September 20، 2015

این چند روز مثل ماراتون گذشت. می‌دونم، من هم باورم نمی‌شه این همه روز گذشته.

اما اتفاقای جالبی افتاد که می‌خوام تعریف کنم. اتفاقای خیلی جالب و عجیبی! این هفته دانشکده مون تبدیل به هاگوارتز شده بود.

هرچند که روزای اول با خوش بینی من کنار نیومدن، هنوز دارم با بزرگسالی کنار میام.

از اون جایی که رزی دو سال از من بالا تر بود یه کلاس دیگه داشت. کلاس ما عمومی بود و تایم بندی‌مون بود متفاوت بود، اما رزی کلاس مهمی داشت. بقیه بچه های همکلاسی هم اکثرا به خونه رفتن و من موندم و یه کافه تریا که متعلق به دانشکده‌ست.

داشتم از دستگاه عجیب غذا سفارش می‌دادم. منی که از یه شهر کوچیک اومدم هنوز با این دستگاه ها مشکل داشتم. نه واقعا، من توش پول ریختم چرا حتی چراغه مثل دفعه‌ی قبل روشن نمی‌شد؟!

بهرحال زیاد طولش دادم چون نفر پشت سریم یه نچ بلند کشید. با احساس گناه برگشتم ازش معذرت خواهی کنم که اون رو دیدم! پشت سرم دیانا ایستاده بود و از ظاهرش معلوم بود ازم عصبانیه.

ظاهرا با دیدنش خشکم زد چون اخم کرد " مشکلت چیه؟ اوتیسمی چیزی هستی؟ برو غذاتو بگیر دیگه دو ساعته اینجا منتظرم"

تند تند سر تکون دادم " نه... فقط-"

سر تا پاهام رو نگاه حقیرانه ای کرد و همین کارش باعث شد بقیه‌ی جمله‌م رو یادم بره.

نیشخند زد و از بالا نگاهم کرد. قدش اونقدرا هم از من بلند تر نیست، مشخصه که بخاطر نوع نگاهشه.

" بلد نیستی غذا بگیری نه؟ باید از فقیرایی مثل تو انتظار داشت. شماها اصلا به‌درد دانشگاهای خوب نمی‌خورین، کاش از همه شهریه زیاد می‌گرفتن که امثال تو همون زن خونه داری بشن که از اول قرار بود"

به‌نظر حرف هاش خیلی دردناکن. اما باور کن ترسناک ترین قسمت اون لبخند ترسناکش بود. نگاهم قفل لب هاش بود و باورم نمی‌شد یه نفر با همچین لبخند مهربونی می‌تونه همچین حرف های دردناکی بزنه!.

یکدفعه زد زیر خنده" لزبین هم که هستی! "

با این حرفش یه تعداد دیگه هم زدن زیر خنده. و این‌جا بود که فهمیدم یه‌سری افراد هستن که دارن مسخره شدنم رو می‌شنون. از اون‌جایی که تیکه‌ش زیاد اشتباه هم نبود بیشتر دست پاچه شدم و می‌ترسیدم هرچیزی جواب بدم.

وقتی دید با ترس زل زدم بهش، چشم هاش رو چرخند و با یه تنه از کنارم رد شد.

چند تا دکمه روی دستگاه فشار داد و غذام رو گرفت. از زیر عینک آفتابی‌ش نگاهم کرد و ظرف رو به طرفم گرفت " دفعه‌ی دیگه جلوم بایستی همین غذا رو می‌کنم تو صورتت"

Jennie's Notes ( A JENLISA FANFICTION)Where stories live. Discover now