این آخرین نوشته ای هست که قراره از من بخونی.
نمیدونم نوشتن همچین چیزی چه احساسی بهم میده، این هم چنان یک خداحافظی و یک امید برای سلام دوبارهست.
این نوت پایانیه لیسا
الان دارم تموم قواعد پاراگراف نویسی و افعال رو نادیده میگیرم چون احساسات من خیلی خیلی فراتر از این محدودیت های بی احساسن.
تاحالا به نوشتن فکر کردی؟
نوشتن مثل یک نوع هنره.
توی هنر و نوشتن قوانین وجود ندارن، البته که توی هردو قوانین وجود دارن. تو برای هردو به کلاس میری تا یاد بگیری!
اما اون ها چیزی نیستن که بخوای یاد بگیری، اون ها همه خلاقیتی هستن که از احساسات منشأ گرفتن.
میدونی منظورم چیه؟ اگه قرار بود این نویسنده ها به قوانین عمل کنن بهترین نویسنده های جهان نمیشدن.
پس نویسندگی هیچ قانونی نداره.
اگه برای نوشتن هات قانون بذاری تو دیگه نویسنده نیستی. تو فقط یکی از برده های جامعه هستی.
من نمیخوام یکی از برده های جامعه باشم لیسا، من میخوام آزاد باشم. درست مثل همون نویسنده و موزیسینی که هستم.
پس دارم این رو مینویسم و از پیشِ تو میرم.امیدوارم درک کنی چرا دارم میرم، میدونم که درک میکنی. برای همین دارم با این دفترچه بهت اعتماد میکنم.
امیدوارم درک کنی چرا تموم این سال ها دفترچهای به این کوچیکی و در عین حال به این سنگینی رو ازت پنهون کردم. کوچیکه چون فقط یه دفترچهست، اما سنگینه چون بُعد های نامحدود یک انسان توی اون نوشته شده.من عاشقتم لیسا، و میخوام به این عشق اعتماد کنم. من بدون تو وجود ندارم لیسا، من بدون این عشق وجود ندارم، چون هیچکس دیگه ای رو توی دنیا ندارم که بخاطر اون به همین دنیا پیمان ببندم.
برای همینه که همیشه آرزو میکردم تو هیچوقت وجود نداشتی، اینطوری راحت میتونستم به زندگی خودم پایان بدم.
اما نه، تو وارد قاب زندگیم شدی. تو بهم ثابت کردی یکی هست که باید برای اون تحمل کنم و زنده بمونم.
تموم نوشته های من درمورد تو هستن، تموم ویلون هایی که نواختم درمورد تو هستن. تموم کار های زندگیم برای زنده موندن به امید داشتنِ تو هستن.
اگه دیگه تو رو نداشته باشم برای چی زندگی کنم؟الان دیگه وقت ندارم کنارت بشینم و توضیح بدم از روز آشناییمون تا الان توی ذهنم چی میگذشته. برای همین این دفترچه رو کنارت میذارم. الان دیگه باید وسایلم رو جمع کنم و به یه سفر طولانی برم که ذره ذره روحم رو میخوره.
این دفترچه رو میذارم و بهت توانایی زندگی کردنم رو به امانت میذارم. اگه اعتمادم رو شکستی من هم ازبین میرم.
لطفا پیدام کن و من رو نجات بده.اما اگه نتونستی هم اشکال نداره. من هم به یکی از افرادی میپیوندم که از هستی فاقد شدن. اما غم هام قراره همیشه تو رو تسخیر کنن.
YOU ARE READING
Jennie's Notes ( A JENLISA FANFICTION)
Fanfictionروزی که برای اولین بار چشم هام روی اون دختر فرود اومد زندگیم متوقف شد. اون بهم لبخند زد و به همین سادگی رنگ ها برام شروع به ساخته شدن کردن، روی دنیای تاریکِ من یه رنگین کمون بلند کردن. هرچند همینکه شروع به صحبت با همون دختر کردم فهمیدم اون با تموم...