وقتی چشم هاش رو باز کرد هوا کاملا روشن شده بود. اما چیزی که بیشتر از همه توجهش رو به مشت گرفته بود یه موضوع بود، اتاق کاملا خالی بود.
خالی نه از نظر وسایل و دکور اتاق، تنها کسی که توی این اتاقِ مهمون حضور داشت فقط خودش بود.
پس اون صحنه ای که دیشب دیده بود فقط یه خواب بود؟
اما اون خیلی واقعی بود. لیسا هنوز میتونست حضور جنی رو اینجا احساس کنه. انگار اون واقعا دیشب اینجا بوده. تصویر محوی از اون که بلوزش رو درمیاره هنوز توی این اتاق دیده میشد. و بوی اون، بوی خاص بدن و لباس های اون هنوز توی اتاق قابل استشمام بود.با کلافگی پتو و کاور ها رو کنار زد. نفس عمیق و سنگینی رو از راه دهان بیرون داد و از روی تخت بلند شد.
با کشیدن دستی توی موهاش اون ها رو مرتب تر کرد.وقتی از اتاق کرمی رنگ بیرون رفت با یه راهروی تاریک و ساکت مواجه شد. جلوتر رفت و حدسش کاملا درست بود، کسی اون جا نبود.
یعنی هنوز بیدار نشدن؟
شونه بالا داد و گوشی رو از روی بار آشپزخونه برداشت. وقتی صفحهش باز شد دوباره با عکس خودش و جنی مواجه شد. توی اون جنی یه لبخند بستهی خیلی بزرگ زده بود و چشمک زده بود. هیچکس نمیتونه باور کنه دختر به این شادابی از خونه ای که هردو با کلی تلاش با همدیگه ساختن فرار کرده باشه.
ساعت هنوز هفت و نیم بود. مشخصه چرا هنوز کسی بیدار نشده.
لیسا نگاه بی قرار و کلافهش رو توی آشپزخونه چرخند.
هیچ کاری نبود که الان میتونست انجام بده. میتونست مثل یه آدم نرمال و عاقل بقیه رو بیدار کنه و به ادامهی صحبت هاشون درمورد ناپدید شدن جنی بپردازن. یا میتونست دفتر نوت ها رو باز کنه و اون رو تا آخر بخونه.
اما هیچکدوم رو انجام نداد. اون از این کار ها واقعا خسته شده بود. میدونست از اونجایی که تاحالا پیشرفتی نداشتن قرار نیست بعد از این داشته باشن.
تا اینکه نگاهش به گوشی تهیونگ روی بار خورد، درست کنار همون جایی که گوشی خودش قرار داشت.
اون رمز لاک گوشی داداشش رو نداره. برای همین نمیتونه ببینه دیانا جواب داده یا نه و شروع به صحبت با اون کنه.
اما میتونه با یه نفر دیگه صحبت کنه.
" میخوام بدونم اون دوست پسر خوشگلت چه غلطی کرده که به این ماجرا مربوطه"
برای خودش زمزمه کرد و دفتر نوت ها رو برداشت. یادش اومد دیشب توی خواب یا هر کوفتی که بوده جنی به جونگکوک اشاره کرد. اون پسر با اینکه با دوست دخترش صمیمی بوده تا الان به طرز عجیبی ساکت بوده. یعنی اصلا به ذهنش نرسیده بود که ممکنه یه حرف یا اتفاقی سرنخ بوده باشه و اون رو با بقیه به اشتراک میذاشت. اون از همهی افراد حاضر توی این خونه مشکوک تره.
ESTÁS LEYENDO
Jennie's Notes ( A JENLISA FANFICTION)
Fanficروزی که برای اولین بار چشم هام روی اون دختر فرود اومد زندگیم متوقف شد. اون بهم لبخند زد و به همین سادگی رنگ ها برام شروع به ساخته شدن کردن، روی دنیای تاریکِ من یه رنگین کمون بلند کردن. هرچند همینکه شروع به صحبت با همون دختر کردم فهمیدم اون با تموم...