تهیونگ بهنظر گیج شده بود، دستش رو توی موهاش فرو برد و نفس کلافه ای کشید.
" منظورت چیه لیسا؟"
لیسا سرش رو تند تند تکون داد. میخواست از اون حالت مستی ای که احساسات زیاد بهت میدن دربیاد. اونقدر توسط غم و استرس و تنهایی در بر گرفته شده بود که هیچ فرقی با یه فرد نئشه نداشت.
محکم دست هاش رو به سرش گرفت و اون قسمت رو ماساژ داد.
" جنی فاکی، جنی داره دیوونم میکنه تهیونگ. داره اون بازی مسخره ای رو انجام میده که همیشه روم انجام میداد. ذهنم رو اینقدر پر از سوال و حس گناه میکنه که دلم میخواد فقط مغزم رو دربیارم"
با حرص تمام غرید." یکم مدیتیت کن و ذهنت رو سر و سامون بده، این به نفع هردوتونه"
نفس عمیقی کشید و بالاخره صورتش رو بالا آورد.
" میدونم الان دیگه از اون حالت دراومدم. خیلی حس حماقت دارم که تموم مدت چشمم روی این نشونه ها بسته بودم.
میدونم باور نمیکنی کار رزی باشه اما باور کن. باور کن جنی این کار رو نمیکنه. من عشق زندگیمو میشناسم. اون با ذهن آدما بازی میکنه اما خودشو درگیر این کثافت کاریا نمیکنه "" تو هیچوقت یه نفرو کامل نمیشناسی لیسا"
" نه ته اما من به رابطهمون باور دارم. من به خودم و جنی باور دارم. مطمئنم رز داره دروغ میگه. میخواد کار اون باشه یا نباشه اون دروغ گفت"
" متوجهی اگه دروغ باشه ما توی اداره پلیس بودیم، اون میتونه بهخاطر این کار بره زندان"
" نمیدونم قضیه چیه تهیونگ، اما رز بیشتر از من و تو میدونه "
همون لحظه از روی مبل بلند شد و شروع کرد به کشیدن بدن و دست هاش. دیگه تموم شده بود. اون باید به این رابطه باور داشته باشه و مثل یه احمق بیچاره یه گوشه نشینه و برای نداشته ها غصه بخوره.
این کاریه که رزی کرد. و اون الان زندگی خیلی بهتری نسبت به همهشون داره.
تهیونگ دست هاش رو به کمر گرفت و لبش رو به دندون گرفت. اگه جونگکوک اینجا بود با این کار سکسی دوست پسرش گرم میشد. اما این کاریه که هروقت این پسر مضطربه انجام میده.
لیسا بدون حرف اضافه ای دفتر رو به بغل گرفت و به طرف در حرکت کرد.
داد زد " اگه منو نرسونی خودم ماشینتو میبرم تا خونه رز"
همینکه تهیونگ فهمید چی شده با عجله و ترس برای ماشین نازنینش به طرف خواهرش دوید " هی هی صبر کن ببینم"
لیسا به سرعت از آپارتمان بیرون زد و وارد آسانسور شد. تهیونگ باید میدوید و وقتی به آسانسور رسید نفس نفس میزد.
YOU ARE READING
Jennie's Notes ( A JENLISA FANFICTION)
Fanfictionروزی که برای اولین بار چشم هام روی اون دختر فرود اومد زندگیم متوقف شد. اون بهم لبخند زد و به همین سادگی رنگ ها برام شروع به ساخته شدن کردن، روی دنیای تاریکِ من یه رنگین کمون بلند کردن. هرچند همینکه شروع به صحبت با همون دختر کردم فهمیدم اون با تموم...