Note 29📝

198 37 89
                                    

وقتی چشم های رو باز کرد که یکی داشت شونه هاش رو تکون می‌داد. پلک هاش رو به سختی از همدیگه باز کرد و مستقیما با صورت جونگکوک رو به رو شد.

متوجه شد که ماشین ایستاده. شقیقه‌ش رو از شیشه‌ی سرد ماشین جدا کرد و تیزی سردردش از وسط اون شقیقه ها عبور کرد. با همچین احساسی دستش رو به کنار چشمش داد و شروع کرد به ماساژ دادن اون قسمت.

" لیسا بلند شو، این‌جا ایستگاه پلیسه"
این صدای جونگکوک بود که این رو گفت و مستقیما از ماشین بیرون اومد.

با دهان هوا رو از بیرون به درون بدنش کشید. به بیرون شیشه نگاه کرد و متوجه شد شیشه‌ی ماشین از قطره های کوچیک پر شده.

یادش اومد جنیِ اون، کیتن اون عاشق بارون بود.

" من بارون رو خیلی دوست دارم. من رو یاد داستان های عاشقانه می‌ندازه و خیلی رمانتیکه. حتی بارونای شدید برام رمانتیکه و منو برمیگردونه به یه داستان عاشقانه‌ی خیلی غم انگیز. تو چی لیسا تو بارونو دوست داری؟ فکر می‌کنی منم یه روزی این بارون شدید رو به صورت یه عشق دردناک تجربه می‌کنم؟ منظورم عشقیه که باعث می‌شه از شدت گریه مثل ابر تیره شده اشک بریزی"

حرف های اون توی ذهنش دوباره به صدا دراومدن.

لیسا از بارون متنفر بود. اما بهترین لحظاتی که با جنی داشت توی بارون بودن. همین باعث شده بود هر بار که بارون رو می‌بینه قلبش از سنگینی خاطرات درد بگیره.

کاش می‌تونست برگرده. کاش می‌تونست دوباره خودش رو نوجوون کنه. کاش هیچ‌وقت سنش بالا نرفته بود و اون لحظات خام و خوشحال‌شون تموم نمی‌شد. همون موقع که دست توی دست همدیگه توی ساختمون دانشگاه راه می‌رفتن و صدای بارون طنین انداز عشق‌ جوون‌شون بود. اون‌موقع که فکر میکردن کل دنیا دور اون ها می‌چرخه.

الان همون صدای بارون شده ناقوس مرگ خنده هایی که باهم گذروندن.

با نفس عمیق دیگه‌ای که فقط باعث شد سنگینی قلبش رو بدتر احساس کنه در رو باز کرد و وارد نم نم بارون و هوای خاکستری بیرون شد.

قطره های خیلی کوچیک بارون روی شونه ها و موهاش فرود اومدن. همه‌ی بچها داشتن وارد در بازرسی می‌شدن و این فقط تهیونگ بود که منتظر خواهرش ایستاده بود.

موهای تهیونگ نم‌دار شده بودن و با صورت خیلی نگرانی خواهرش نگاه می‌کرد. با این حال هر انسان عاقلی می‌فهمید که توی اون صورت نگران چیزی پنهان شده.

اون برادر ناتنی داشت یه چیزی رو قائم می‌کرد. این همون لحظه بود که لیسا متوجه هاله‌ی دروغ توی چشم هاش شد. اما فقط اخم کرد و از کنار اون رد شد.

تهیونگ هم دنبال اون به حرکت دراومد.

اما قضیه اینجاست که تموم افرادی که الان وارد بازرسی شدن دارن به‌چیزی رو پنهان می‌کنن. راز هایی که فقط جنی اون ها رو می‌دونه، اما اون این‌جا نیست. و مشکل همینه. اون ها نمی‌تونن این راز ها رو بگن، اگه بگن به پرونده کمک می‌شه اما آبرو و رابطه‌ی خودشون به هم می‌خوره.

Jennie's Notes ( A JENLISA FANFICTION)Where stories live. Discover now