چیز هایی که خونده بود رو اصلا باور نمیکرد. نمیتونست حتی تصور کنه اون روز جنی چه حسی داشته.
واقعیت اینه که لیسا هیچ ایده ای نداشت جنی همچین برنامه ای چیده بود. اون نمیدونست جنی یه شام رمانتیک براش آماده کرده و تموم این تلاش ها رو از سر گذرونده تا فقط اون بفهمه جنی عاشقشه.
و تصور جنی توی همچین لباسی، فقط و فقط برای اون، لیسا رو از درون گرم و پر از میل و خواستن میکنه.
اگه فقط میدونست، اگه همهی این ها رو میدونست. همون لحظه دیانا رو از پنجرهی اتاق به بیرون پرت میکرد و جنی رو توی بغلش میگرفت، اونقدر چشم های گریون و صورتش رو میبوسید تا از نفس بیفته. و بعد اون رو به اتاق خواب میبرد.
تنها با تصور اینکه جنی رو دوباره برای خودش داره، توی همون ست ساتن و موهایی که اون زمان وحشیانه دور بدنش میریختن. باعث شد از طرف شکم و تا جایی که پاهاش به همدیگه میرسن میل عمیقی رو احساس کنه.
قبل از اینکه متوجه هوشیار نبودنِ خودش باشه دستش رو به پایین برد.
دستش از روی شکم به پایین رفت، به کش شلوارش رسید و اون رو هم کنار زد. اونقدر دستش رو پایین تر برد تا اینکه به جایی که میخواست رسید.
داشت تصور میکرد توی همون آپارتمان قدیمی دانشگاهیه، جنی روی اون خم شده و بدن دوست داشتنیش رو به تماس با بدن لیسا درمیاره. دستش رو پایین برده و مثل همیشه با چشم های نفوذ کنندهش به چشم های لیسا نگاه میکنه.
طوری که دهن کوچیک و لب های نرمش رو روی گردنِ اون میذاره و این موج خواستن رو صد برابر میکنه.
اون میتونست انگشت های جنی رو روی خودش احساس کنه. همینطور وقتی اون انگشت های خنک از پهلو هاش رد میشن و به پایین تنهش میرسن. به قسمت حساسش فشار وارد میکنن، نفس کشیدن رو برای لیسا سخت میکنن، فکر کردن رو برای لیسا سخت میکنن، اینکه عاشق جنی نباشه رو برای لیسا سخت میکنن.
و زمانی که انگشت هاش وارد لیسا میشن. با اونیکی دستش ملحفه رو فشار میده و سعی میکنه با این کار از شدت حس خوبی که داره جیغ نزنه. سرش به عقب کشیده میشه و دهنش از از میزان یوفوریایی که اون رو احاطه کرده نیمهباز میشه.
خیلی طول نمیکشه تا اینکه بدنش روی همون ملحفه به لرزه درمیاد. نفس هاش به بیشترین شدت خودشون میرسن و بالاخره خودش رو توی همون نقطه خالی میکنه.
برای چند لحظه سنگینی شدیدی به هوشیاریش هجوم میاره.
این سنگینی هشدار از واقعیت میده.
همون موقع لیسا متوجه میشه جنی اینجا نیست. اون الان لمسش نکرده و لیسا رو به اوج نرسونده.
YOU ARE READING
Jennie's Notes ( A JENLISA FANFICTION)
Hayran Kurguروزی که برای اولین بار چشم هام روی اون دختر فرود اومد زندگیم متوقف شد. اون بهم لبخند زد و به همین سادگی رنگ ها برام شروع به ساخته شدن کردن، روی دنیای تاریکِ من یه رنگین کمون بلند کردن. هرچند همینکه شروع به صحبت با همون دختر کردم فهمیدم اون با تموم...