October 25، 2015
این روز ها خیلی ملایم و به عبارتی باب میلِ من گذشتن. فقط نیاز دارم بدونم کدوم احمقی پروژه رو اختراع کرده؟ از هرچی امتحان توی زندگیم داشتم سنگین تره!. تقریبا از دستشون کچل شدم و اینقدر زیادن که نمیتونم درست درس بخونم.
از این مورد بگذریم. جدیدا جیسو هم به جمع من و رزی برای ناهار و کافه رفتن اضافه شده. دیروز یه کافه رفتیم که قبلا آیدول هایی مثل آیدول های اس ام میومدن و تمرین میکردن. فضا و چیز هایی که دیدیم محشر بودن!. چندین اتاق داشت که رفتیم نگاه کردیم و کاش میشد توصیف کنم چقدر بینظیر بود.
جیسو کلا با هرکسی راحت میتونه گرم بگیره، اما باز هم انتظار نداشتم اینطور با رزی مچ بشن.
و البته که دیروز دیانا رو دیدم. اینقدر قبلا با قلدر ها برخورد کردم که دیگه برام مهم نیست. اما فقط نگاه کردن به خندیدنش به بدنم لرز وارد میکنه.
آره میخوام درمورد برخوردم با دیانا حرف بزنم.
دیروز کلا از وقتی بیدار شدیم هوا ابری بود. اما کی فکرش رو میکرد این ابرا قراره روی زندگیمون خراب بشه؟ نه اشتباه نگیرین من عاشق بارونم. فقط نه وقتی باعث میشه برای یک ساعت لعنتی با یه دختر نفرت انگیز تنها بمونم.
بارونِ وسط کلاس خیلی لذت بخش و رویایی بود. اما وقتی کلاسم تموم شد و خواستم برم بیرون اینقدر بارون شدید شد که برق ها رفتن و ساختمون خیلی تاریک شده بود. البته من چتر نداشتم و نمیتونستم بيرون برم، چون خوابگاه خیلی دوره!.
پس دم در ایستادم و تماشا کردم که مردم بیرون میرن. امیدوار بودم که لیسا بیاد به طرفم و حداقل صحبت کنیم. اما حتی ندیدم از در خارج بشه. با خودم فکر کردم حتما رفته خونه.
ساختمون تقریبا خالی شده بود و از شدت ایستادن پاهام درد گرفته بود. تصمیم گرفتم برم توی یه کلاس خالی بشینم.
پشت در یه کلاس ایستادم و خواستم ببینم بازه یا نه که یه صداهایی شنیدم. صدای گریه بود؟
میخواستم داد بزنم " کسی اونجاست؟" اما با شدت گرفتن صدای گریه مثل موش ساکت شدم و تصمیم گرفتم همونجا بمونم.
یه نگاه سریع به اطرافم کردم و وقتی مطمئن شدم کسی نیست گوشم رو به در چسبوندم. من فضول نیستم! شاید یکی اون تو داره به قتل میرسه!.
تونستم صداها رو بشنوم. حدسم کاملا درست بود، دو نفر داشتن حرف میزدن.
اما انتظار این یکی رو نداشتم. صدای یکی از اونها مسلما صدای دیانا بود. و اون یکی صدای بم و کلفتی بود. مطمئنم داشتم صدای یه پسر رو میشنیدم.
همون لحظه یه تئوری بهنظرم رسید. این فرد میتونه دوست پسرش باشه.
صدای جیغ دیانا توی گوشم پیچید " تو فکر کردی من یه دختر خام و احمقم. با دوستم هر روز روهم میریزی و فکر کردی اینقدر نفهمم که از گوشم رد میشه؟ یا اينقدر ضعیف و مطیعم که نمیذارم صداش دربیاد؟"
CZYTASZ
Jennie's Notes ( A JENLISA FANFICTION)
Fanfictionروزی که برای اولین بار چشم هام روی اون دختر فرود اومد زندگیم متوقف شد. اون بهم لبخند زد و به همین سادگی رنگ ها برام شروع به ساخته شدن کردن، روی دنیای تاریکِ من یه رنگین کمون بلند کردن. هرچند همینکه شروع به صحبت با همون دختر کردم فهمیدم اون با تموم...