February 25, 2016
سلام، من جنی هستم.
همون دختری که چندین ماهه هیچ خبری از خانوادهش نشنیده، و به طرز عجیبی از این بابت خوشحاله.
همونی که الان آخرای زمستون و وسط برف ها باید تنهایی مسیر دانشگاه و کتابخونه رو طی کنه.این چند روز رو توی برف گیر کرده بودیم. یه روز برف اینقدر شدید شده بود که نمیشد جایی رو دید و مجبور شدن دانشگاه رو تعطیل کنن.
زمانی که بقیهی بچهها میرفتن خونهی خانواده هاشون، میرفتن اسکیت بازی، شام گرم مادر رو میخوردن، آدم برفی میساختن.
من تنها توی خوابگاه نشسته بودم.رزی دو سه باری سعی کرد واردارم کنه که باهاش برم و یه پیست اسکی رو امتحان کنم. اما من زیادی بی حال بودم که بتونم بهش جواب بدم، فقط با تکون دادنِ سرم نشون دادم که علاقه مند نیستم.
یادِ لیسا، بغل های اون و حرف زدن های نرمش هنوز بهم درد وارد میکنه. میخواستم این یه مدت رو از اون دوری کنم تا کمی به خودم بیام و این قلب زخم خورده رو التیام ببخشم. اما حتی نیاز نبود این کار رو کنم.
چون اون کاملا من رو نادیده گرفت. اون تموم این مدت اینقدر مشغول دیانا بود که من رو یادش رفته بود.
ساعت ها از پنجرهی خوابگاه به بیرون زل زدم، افتادنِ تکه های برف رو نگاه میکردم و امیدوار بودم. امیدوار بودم یه کلهی مشکی زیر پنجره ام ظاهر بشه و لبخند بزرگِ همیشگی رو بهم هدیه بده.
یا هر بار که صدای نوتیف گوشیم بلند میشد از خوشحالی لبخند میزدم چون فکر میکردم اونه، اما هیچوقت لیسا نبود.
تا حالا فکر نمیکردم اینقدر از یک نفر متنفر بشم، و بدونم که کافیه یک ذره نزدیکم بشه تا همهی اون تنفر تبدیل به لذت بشه.
خیلی خب برگردیم به داستانمون.
دیروز که بخاطر سرما دو برابر همیشه لباس پوشیده بودم، توی راهروی دانشگاه حرکت کردم و همینکه به بیرون رسیدم از میزان سرما باز هم بدنم لرزید.
اما قسمتِ عجیب اینجا نبود، وقتی توی حیاط دانشکده قدم برداشتم و به بیرون رفتم تونستم ماشین های پارکینگ رو ببینم. همیشه هر وقت از این مسیر عبور میکنم میتونم ماشینِ BMW لیسا رو ببینم.
و مطمئن بودم ماشینِ اونه چون چند باری تا خوابگاه بهم سواری داد.اما این دفعه یه دختر مو مشکی نبود که قفل ماشین رو باز کرد و سوارش شد. یه پسرِ مو مشکی بود!.
با چشم های گشاد شده اولین کاری که به ذهنم رسید رو انجام دادم.
داد زدم " دزد! دزد اینجاست!"
همون پسری که هدفم بود دیگه سوار ماشین نشد و ایستاد. با نگاهی گیج شده اطراف رو چک میکرد و ظاهرا دنبال دزد میگشت. صبر کن الان نباید چون گیر افتاده عجله کنه؟!
YOU ARE READING
Jennie's Notes ( A JENLISA FANFICTION)
Fanfictionروزی که برای اولین بار چشم هام روی اون دختر فرود اومد زندگیم متوقف شد. اون بهم لبخند زد و به همین سادگی رنگ ها برام شروع به ساخته شدن کردن، روی دنیای تاریکِ من یه رنگین کمون بلند کردن. هرچند همینکه شروع به صحبت با همون دختر کردم فهمیدم اون با تموم...