وقتی اون دو نفر به آپارتمان تهیونگ رسیدن بوی تازهی گل نرگس مشامشون رو پر کرد. آپارتمان تهیونگ برخلاف خونهی ویلایی جنی و لیسا توی یه جای شلوغ شهر قرار داشت. جایی که بهخاطر شلوغی زیاد همسایه ها کاری به کار همدیگه نداشتن.
اما کسایی که اطراف واحد اون زندگی میکردن معمولا خانواده های صمیمی و افراد خیلی ساکتی بودن. یکی از همسایه ها همین اطراف یه گلخونه رو اداره میکرد، برای همین آپارتمان اون ها همیشه بوی گل و گیاه های مختلفی میداد و آدم بخاطر اکسیژن بیشتر احساس سرزندگی میکرد.
توی راه جونگکوک رو پیاده کرده بودن تا به کلاس ویلونش برسه. بعد از اون خودش و لیسا تموم راه در سکوت به آپارتمان تهیونگ رفتن.
البته که اون نمیتونست خواهرش رو همینطور ول کنه تا برگرده به اون خونهی نفرین شده و یه بلایی سر خودش بیاره. لیسا هم مخالفتی نکرد.
این حرکتِ اون برای تهیونگ خیلی عجیب بود. خواهرش وقتی عصبانی میشد از اون آدم هایی نبود که ساکت یه گوشه بشینن. از اون هایی بود که گریه میکنن، زار میزنن و تموم انرژی منفیشونو روی وسایل اطراف خالی میکنن.
اما ظاهرا لیسا این دفعه ناراحت یا عصبانی نبود. اون دلشکسته بود.
و البته خسته، اون خیلی خسته شده بود.
هردو وارد آپارتمان شدن. خواهر خونواده یه گوشه روی مبل ابریشمی رو انتخاب کرد و اون جا نشست.
" یه شربتی چیزی میخوری؟ شاید سوجو؟"
اما البته که لیسا جوابش نداد. تهیونگ فقط نفسش رو بیرون داد و دفتر جنی رو روی مبل کناری انداخت. بعد از اون خودش تا آشپزخونه حرکت کرد.
" اون پلیسای احمق حتی نپرسیدن درمورد کدوم دفترچه حرف میزدیم، به هرحال با خودم آوردمش. اگه نخوای بخونی توی راهم بهشون میدم"
و اون موقع بود که نگاه لیسا به دفترچه قرمز رنگ خورد.
اوه اون میخواست بقیهش رو بخونه. بدجور هم میخواست.
دستش رو دراز کرد و توی یک حرکت اون دفترچه رو به طرف خودش کشید.
_____________April 28, 2017
این روزا کمتر وقت میکنم بنویسم. هروقت که میخوام بنویسم با خودم میگم بذار بعدا انجامش میدم. همون بعدا هم نتیجه میشه به منی که توی تخت دراز میکشم و همون لحظه غش میکنم.
راستش چون جدیدا کنار لیسا میخوابم هم هست. ما با همدیگه دراز میکشیم و اونقدر خسته ایم که سریع خوابمون میبره.
دیگه آخرای ترم شیشمه. باورت میشه جنی؟! تا ترم شیش اومدی!.
فقط دو ترم دیگه فارغ التحصیل میشم!.
ESTÁS LEYENDO
Jennie's Notes ( A JENLISA FANFICTION)
Fanficروزی که برای اولین بار چشم هام روی اون دختر فرود اومد زندگیم متوقف شد. اون بهم لبخند زد و به همین سادگی رنگ ها برام شروع به ساخته شدن کردن، روی دنیای تاریکِ من یه رنگین کمون بلند کردن. هرچند همینکه شروع به صحبت با همون دختر کردم فهمیدم اون با تموم...