اینجا یه خونهی پرورش گربه های بی سرپرست بود.
این رو فهمیدم چون همینکه به جلوم نگاه کردم متوجه ده ها گربه شدم که توی خونه درحال راه رفتن و هیس کشیدن برای همدیگه ان. تا اینلحظه فکر میکردم لیسا گربه های زیادی داره. اما هیچی نمیتونه توصیف کنه چهقدر با دیدن اون همه گربه از نژاد های مختلف که روی زمین چوبی پنجول های نازشون رو میکشیدن حس خوبی گرفتم.
جو و گرمای اتاق به سرعت بدنم رو در بر گرفت و با خوشحالی ناشی از بامزگی هایی که اطرافم حرکت میکردن لبخندی هم روی لب هام شروع به شکل گیری کرد. به پایین نگاه کردم و دیدم زمین چوبی ای که چکمه هام رو روی اون گذاشته بودم با خنج های این موجودات شیطانی ضربه دیده.
با لبخندی که حالا به خاطر هیجان سعی میکردم مخفی کنم به طرف این دو برگشتم . متوجه شدم ایرین رفته تا یه چیز گرم برامون درست کنه و لیسا کنارم داره سر یه گربه ی راشن بلو رو ناز میکنه. طوری که اون دست هایی که بدنم رو مور مور میکنن توی پوست گربه فرو میبره بهم احساس حسادت نسبت به اون گربه رو داد.
هرچند هیچ چیز نمیتونه با نگاهی که توی صورت اون دیدم رقابت کنه. با چشم های نیمه بسته و براقی به اون بچه نگاه میکرد و لبخند خیلی بزرگ و بسته ای کنار این تصویر رو گرفته بود. خدایا اون چطور میتونه فقط با یه لبخند نفسم رو بگیره. اینقدر توی لبخند اون غرق میشم که به کل زندگیم رو فراموش میکنم.
با همون ریه هایی که حالا به تندی باز و بسته میشدن به طرف این دختر قدم برداشتم.
سرفه کردم " ام لیسا"
بالاخره نگاهش رو از اون گربه گرفت و به من داد. هرچند که الان توجهش به من بود ذره ای از لبخندش کمرنگ نشده بود. اون لحظه برام سوال پیش اومد اگه لیسا من رو اندازه عشقی که به گربه ها داره دوست داره.
از روی زمین بلند شد و دست هاش رو توی جیب کتش گذاشت" میدونم برات سواله چرا اینجا اومدیم نه؟"
لبخند کوتاهی زدم " بذار حدس بزنم...اینجا همون جاییه که ازش گربه هات رو به سرپرستی گرفتی نه؟"
با چشم های گشاد شده سرش رو تکون داد" اره دختر تو میتونی ذهن بخونی؟"
با شیطنت ابرو هام رو بالا دادم. دست هام رو از پشت گره زده بودم و حالت بازیگوشی گرفته بودم" هنوز خیلی استعداد ها دارم که ازشون نمیدونی"
با کنجکاوی یه ابرو بالا داد. اما تونستم بفهمم منظورم رو فهمیده " میتونی برام استعداد های دیگت رو ثابت کنی؟"
خندیدم " باید صبر کنی اینجا نمیشه"
لبخندش از گوشه کشیده و تبدیل به نیشخند شد " مطمئنم ایرین عاشق استعداد هات میشه "
با ناباوری استینش رو گرفتم و کشیدم. اما سعی کردم زمزمه کنم "خیلی منحرفی!"
خندید و دستش رو شونهام گذاشت، به آرومی فشار داد و باعث شد پلک هام بسته بشن. فکر نمیکردم بتونه کاری کنه من هم مثل یه گربه خرخر کنم.
CZYTASZ
Jennie's Notes ( A JENLISA FANFICTION)
Fanfictionروزی که برای اولین بار چشم هام روی اون دختر فرود اومد زندگیم متوقف شد. اون بهم لبخند زد و به همین سادگی رنگ ها برام شروع به ساخته شدن کردن، روی دنیای تاریکِ من یه رنگین کمون بلند کردن. هرچند همینکه شروع به صحبت با همون دختر کردم فهمیدم اون با تموم...