i feel orange.2

382 94 66
                                    

اتاق فرار تو حومه­ ی شهر قرار داشت. دوستای جونگکوک چندوقت قبل اینجا رو بهش معرفی کرده بودن و جونگکوکم به هیونگاش گفته بود.

جیمین زیاد دلش نمی­خواست بره اتاق فرار، می­دونست هوسوک هم می­ترسه ولی در کمال تعجب هیونگش مخالفت نکرده بود.

تهیونگ هم زیر گوشش خوند که اگه اینجا بیای این آخرهفته هیونگت وقتش رو به جای هرا با تو می­گذرونه و در نهایت جیمین قبول کرده بود. البته قطعا اشتیاق به دیدن و وقت گذروندن با جونگکوک هم بی­تاثیر نبود. فقط امیدوار بود زیاد نترسه و آبروی خودشو پیش اون پسر نبره.

با پیشنهاد تهیونگ، هوسوک و جیمین با ماشین اون می­رفتن. بقیه اعضاهم هرکدوم با ماشین خودشون می­اومدن.

مسیر به لطف آخرهفته بودن زیاد شلوغ نبود و تا کمتر از 45 دقیقه به ساختمان رسیدن و توی جاده ی خاکی کنار ماشین بقیه، پارک کردند.

از اونجایی که جیمین یکم دیر آماده شده بود( از روی استرس و هیجان چندباری لباس عوض کرده بود و برای دیدن جونگکوک تیپ زده بود). اونا نفرات آخری بودن که رسیده بودن و جین تقریبا 10 باری با تهیونگ تماس گرفته بود و غر زده بود.

ساختمان یک خانه ی قدیمی دو طبقه بود که معماریش کاملا قدیمی و فرسوده به نظر می­رسید. درختای قدیمی و تنومندی دور تا دورش رو گرفته بودند. هوسوک با هیجان از ماشین پیاده شد و با گوشیش از نمای بیرونی ساختمون عکس گرفت.

جیمین با حالت زاری رو به تهیونگ کرد

-مرض داشتی با این پیشنهادت، ساختمونو نگاه کن...داخلش حداقل سه نسل جن زاد و ولد کردن!

تهیونگ شونه ای بالا انداخت

+منکه گفتم پیشنهاد جونگکوکه، اگه انقدر می ترسی خب نیا تو.

هوسوک از بیرون صداشون کرد. جیمین نگاه چپ چپی بهش انداخت

_نیام تو که همه بهم بخندن؟

بعد بلندتر داد زد

_اومدیم هیونگ.

با تهیونگ از ماشین پیاده شدن. داخل ساختمون برخلاف بیرونش بازسازی شده بود و یه سالن انتظار کوچک تعبیه شده بود و یه دست مبل راحتی به همراه یخچال کوچیکی که داخلش آب و نوشیدنی­های ساده بود برای راحتی مراجعه کننده­ها قرار داشت.

با ورودشون جین که درحال معرکه گرفتن بود صحبتش رو قطع کرد.

+یا، چرا انقدر دیر رسیدی کیم تهیونگ؟ مگه ما مسخره­ی توایم؟

تهیونگ از سر خودش باز کرد

+تقصیر جیمینه. نیم ساعت تو ماشین منتظرش بودم.

جیمین با سر پایین افتاده به جین دست داد

-متاسفم هیونگ.

بعد با لبخند شیرینی ادامه داد:

I feel blueWhere stories live. Discover now