i feel lavender

357 82 43
                                    

تهیونگ با فشردن جیمین جواب جونگکوک رو داد

+معلومه که ذوق زده ام، حس میکنم با بغل دستی مدرسه م قراره بریم اردو.

جیمین که هنوز از چرخی که تو بغل تهیونگ خورده بود سرش گیج  می رفت دیگه تحمل نکرد و خواست همونجا رو زمین بشینه که تهیونگ زودتر دستش رو کشید و روی کاناپه کنار خودش نشوند. از اونجایی که هیچ عکس العملی از جیمین ندیده بود، ذوق صداش کم شد

+جیمینا، جونگکوکی کار خوبی کرده دیگه؟ توکه ناراحت نیستی قراره با ما بیای؟

جیمین به جای تهیونگ به جونگکوکی که با مظلومیت و پرسش نگاهش می کرد خیره شد و به سختی دهن باز کرد

-بچه نشو تهیونگ، من فقط اونقدری خوشحالم که هنوز فکر نمیکنم واقعی باشه.

جونگکوک با شنیدن این حرف چشم هاش با رضایت درخشید و اون هم روی صندلی نشست. چشمش به ظرف غذای نیمه خورده افتاد

+ هیونگ مگه خاله اومده خونت؟

تهیونگ چشمی چرخوند

+یعنی مامان من انقدر بی سلیقه ست؟ کار جیمینه.

جیمین انگار نه انگار که تا دو دقیقه پیش غش میکرد، چشم غره ای بهش رفت، یکم خودش رو جلو کشید و ظرف غذاش رو مقابل جونگکوک گذاشت

-خوبه تا نیم ساعت پیش سر یه تیکه ش منو میفروختی.

 چاپستیک یکبار مصرف دیگه ای برداشت و از روکشش جدا کرد.

-یکم ازش بخور، برخلاف قیافه ش طعمش بد نیست.

جونگکوک چاپستیک ها رو از دست جیمین گرفت

+هیونگ خودت سیر شدی؟

جیمین سرشو تکون داد

-آره من سیرم. فقط به خوردن ادامه می دادم که سهمم رو تهیونگ نخوره.

جونگکوک یک تیکه برداشت و داخل دهانش برد، با جویدنش اخم بانمکی کرد، جیمین معنای این اخمو می دونست و قلبش از اینکه جونگکوکی از غذایی که اون آماده کرده خوشش اومده مالامال خوشی شد.

با تکون تکون دادن دست تهیونگ جلوی صورتش به خودش اومد

+جیمینا، رفتی تو هپروت؟ مرتیکه با من که سر یه تیکه هم کوتاه نیومدی، حالا جوری به جونگکوک نگاه می کنی انگار اولین بار به بچه ت غذا دادی.

جیمین همچنان نگاهش نمی کرد، و به خوردن بانمک جونگکوک خیره بود. چطوری بود که حتی غذا خوردنش هم براش جذاب بود؟ حاضر بود بشینه و غذا خوردنشو ساعت ها تماشا کنه.

I feel blueDonde viven las historias. Descúbrelo ahora