i feel red-orange

330 96 28
                                    


Part 8
نارنجی متمایل به قرمز

جیمین بعد از اینکه یکم همونجا ایستاد و اشکاشو پاک کرد گوشیشو درآورد تا تاکسی اینترنتی بگیره اما کسی درخواستو قبول نمیکرد چون اکثر راننده ها میدونستن مسافر این ساعت شب مساویه با دردسر.
جیمین با احساس اینکه یک نفر داره تعقیبش میکنه سعی کرد به سمت خیابونی بره که داخلش نایت کلاب و غذاخوری های شبانه هست و حتی اون ساعت هم پر از آدمه و بعد از اونجا اقدام به گرفتن تاکسی کنه.
قدم هاشو اندازه ای که سستی بدنش اجازه میداد تند کرد و با دیدن اینکه اون آدم هم قدم هاشو تند کرد مطمئن شد که دنبال خودشه.
چشمش به یه کوچه ی باریک میانبر افتاد و با خودش گفت بعد از این کوچه وارد خیابون اصلی میشه و اون آدم راهشو میکشه و میره و تندتر قدم برداشت.
با گیر کردن پاش به یه قوطی آبجوی خالی سکندری خورد و از اونجایی که مست بود نتونست خودشو کنترل کنه و زمین افتاد.
جیمین خواست زیر لب جد و آباد جونگکوک رو فحش بده که تیزی چاقو روی کمرش قبل از صدای خشن مرد نفسشو تو سینه حبس کرد.
+بهتره صدات در نیاد کوچولو
حتی اگر میخواست هم صداش در نمیومد.
مرد با فشردن بیشتر چاقو به بدنش یه دستش رو هم زیر گلوش انداخت و جیمینو از روی زمین بلند کرد و از پشت به دیوار‌ چسبوند.
+اول از همه پول و گوشیت
جیمین هنوز توی شوک بود و حرکتی نکرد، مرد یکم چاقو رو فشار داد تا یکم از لباس جیمین رو پاره کنه.
+میخوای همینجا بکشمت و خودم اونا رو بردارم؟
جیمین به خودش اومد و سریع گوشی و پول نقدش رو از جیباش خارج کرد
مرد اونها رو گرفت و داخل کیف کمریش گذاشت.
بعد با فشردن لگنش به جیمین با لحن کثیفی زیرگوشش‌ حرف زد
+خب دختر کوچولو وقتشه یکمم بهم حال بدی.
جیمین چشماش گرد شد اما سعی کرد حرف بزنه تا شاید مرد با فهمیدن اینکه اون پسره دست از سرش برداره
با احساس فشرده شدن بیشتر لگن مرد به باسنش به حرف اومد
_من...من...من پسرم
مرد که انگار جا خورده بود دستش رو جلوی شلوار جیمین گذاشت و با مطمئن شدن با حرص غرید
+حیف شد پسر کوچولو شبمو خراب کردی حالا باید جور دیگه ای تاوانشو بدی.
بعد با چاقو خطی پشت گوش جیمین کشید و سریع از اونجا دور شد.
جیمین چند دقیقه ای از شدت شوک نمیتونست حرکت کنه و بعد بافهمیدن اینکه نزدیک بود بهش تجاوز بشه پاهاش سست شد و روی زمین افتاد.
اونقدر ترسیده بود که متوجه باریکه ی کوچیک خون از روی گوشش هم نبود.
حتی گوشی هم نداشت تا به هیونگش زنگ بزنه و بدجور احساس درموندگی‌میکرد اما با فکر برگشت مرد از جاش بلند شد تا زودتر خودشو به خیابون برسونه و اینبار تاکسی رو به جای خونه به مقصد ایستگاه پلیس بگیره.
^°^°^°^°^°^°^°^
هوسوک وقتی از پاسگاه بهش زنگ زدن و از خواب بیدارش کردن تا دنبال دوستش بره نفهمید که چجوری خودشو به اونجا رسوند و تا اون پسر رو ندید قلبش آروم نگرفت.
جیمین خودشو تو آغوش هیونگش انداخت و دوباره شروع به گریه کرد
_هی.یو..یو..نگ..فکر کردم دیگه دیگه نمی..بینمت.

I feel blueDove le storie prendono vita. Scoprilo ora