I feel gold

312 98 32
                                    

طلایی رنگ

تایم استراحت و نهار بود و جیمین بعد از خوردن یه رامیون فوری سرش رو روی میز گذاشته بود و غرق در افکارش بود.

10 روز از اون هفته ی پرماجرا گذشته بود و زندگی جیمین مثل قبلا آروم و بدون هیجان بود.

با هیونگش وقت گذرونده بود، روی مبلش لم داده بود و با تلویزیون دراما تماشا کرده بود، شبایی که وقت داشت برای خودش پاستا درست کرده بود، صبحا یه مسیری رو تا محل کارش پیاده روی کرده بود و ...

با وجود اینکه دوستیش با تهیونگ به کمتر از یکماه محدود میشد اما خودش هم نمیدونست چرا انقدر احساس عمیقی به پسر داشت و حالا به خاطر نبود نوتیف پیامای پسر به این شدت دلتنگ و ناراحت بود!

تهیونگ به حرف هوسوک گوش کرده بود و از جیمین کاملا فاصله میگرفت، زیاد تو کمپانی دیده نمیشد و اگرهم میومد سمت اتاق جیمین نمیرفت.

یکی دوباری اتفاقی تو راهرو بهم برخورد کرده بودن که تهیونگ سریع راهش رو عوض کرده بود.

جیمین انقدر غرق تفکرات این مدت شده بود که با احساس دستی روی شونه ش هینی کشید و یکم از جاش پرید.

 برگشت و هرا رو دید که با قیافه ای عجیب بالا سرش ایستاده.

+جیمینا

جیمین تو جاش تکونی خورد

_بله؟

هرا سعی کرد هیجان صداشو کم کنه

+باورت نمیشه اگه بهت بگم که کی سراغتو گرفته

جیمین احساس آسودگی کرد، یعنی تهیونگ بالاخره تصمیم گرفته بود که باهاش حرف بزنه؟

-حدس میزنم سونبه، الان کجاست؟

هرا یه ابروشو بالا داد

+واقعا؟ حدس میزنی که جونگکوک شی راه میوفته دنبال تو؟ و ازت میخواد که به استودیوش بری؟

جیمین تعجب کرد

_جونگکوک شی؟

هرا از تعجب جیمین راضی به نظر میرسید

+آره جئون جونگکوک، بهتره همین الان بلند شی، میخوای موهاتو مرتب کنم؟

جیمین بدون ذوق و شوق از جاش بلند شد

-نه، لازم نیست، زود برمیگردم.

به سمت در رفت و هرای شگفت زده رو پشت سرش جا گذاشت.

 با دیدن شلوغی آسانسور به سمت پله های اضطراری رفت و زیر لب غر زد

-من که دیگه با هیونگت حرفم نمیزنم، باز چه مرگته؟ دیگه به چی میخوای غر بزنی و منو تحقیر کنی؟

جلوی در استودیو جونگکوک ایستاد و زنگ کنار اون رو فشرد.

بعد از گذشت دو دقیقه در باز شد و جونگکوک از جلوش کنار رفت تا جیمین به داخل بره.

I feel blueWhere stories live. Discover now