Olive green : سبز زیتونی
Part 13Part 13
با احساس کوفتگی توی بدنش توی خواب خواست غلت بزنه که حس کرد یه وزنه ی یک تنی روی کمرشه، سعی کرد دست و پاهاشو کش بده اما انگار اون وزنه حتی اجازه ی تکون دادن دستاش رو هم نمیداد، فوری ترسید و یاد داستان هایی که مامانش تو بچگی راجع به هیولاهای خواب (بختک) تعریف میکرد افتاد، بدون باز کردن چشماش زیرلب التماس کرد
_۶ تا شمع برای بودای بزرگ نذر میکنم هرکی هستی لطفا ازم دور شو.صدای بم و خشداری جوابشو داد
+۶۰۰ تا شمع نذر کن شاید بقیه گندکاریای دیشبتو یادشون نیاد.جیمین از ترس آب دهنشو قورت داد
_۶۰۰ تا خیلی زیاده، نه حرف تو نه حرف من بکنش ۶۰ تا. ولی قول میدم بهترین شمع های بازار باشه.هیولا از روی بدنش تکون خورد و راه نفس جیمین باز شد، دستاشو آزاد کرد و به حالت تشکر بهم مالید
_خیلی ممنونم، خیلیی ممنونم.صدای هیولا پر از تعجب شد
+تو کسخلی؟ دیشب مگه از همونی که ما خوردیم نخوردی؟جیمین اخم کرد
_چه هیولای بی ادبی هستی.هیولا پقی زد زیر خنده. خنده هاش که بند نیومد جیمین چشماشو باز کرد و سرشو چرخوند.
تهیونگ(هیولا) دلشو گرفته بود و از شدت خنده صدای خرس در میاورد. جیمین میدونست اگه بفهمه که تمام مدت بیدار بوده آبرو براش نمیذاره پس صورتشو جدی نگهداشت
_چته؟ از صدای نکره ت از خواب بیدارم کردی.تهیونگ نگاهی بهش کرد که یعنی خر خودتی
+تو خواب بودی؟ واسه همین داشتی سر تعداد شمع چونه میزدی؟جیمین خودشو نباخت
_چیمیگی تو؟ چه شمعی؟ حتما تو خواب حرف زدم.تهیونگ ابرو بالا انداخت
+اون وقت به جز حرف زدن دستاتم تکون میدی و التماس میکنی؟سر تکون داد
_کجای کاری؟ حتی تو خواب جیشم میکنم.تهیونگ پوزخند زد
+پس بیا بریم پایین برای جونگکوک تعریف کنیم، اون قضاوت میکنه تو خواب بودی یا بیدار، هوم؟جیمین هول کرد، آدم قحط بود که برن پیش جونگکوکو آبروشو به حراج بذارن؟
_نه چرا پیش جونگکوک؟ بریم پیش نامجون هیونگ اون بهتر قضاوت میکنه.تهیونگ مارموزانه یه ابروشو بالا برد
+آخه حس کردم با جونگکوک راحت تری.جیمین نگاه بدی بهش انداخت که انگار عقلشو از دست داده! _آره خیلی راحت تر از بقیه منو میکشه، خل شدی؟ اون چشم دیدنمو نداره.
تهیونگ سری تکون داد و با عوضی بازی گفت
+واسه همین دیشب میخواستی براش بخوری؟ که از دلش درآری؟جیمین مطمئن شد که تهیونگ هنوز مسته، تو جاش نیمخیز شد تا بره دستشویی که خاطره های دیشب به یادش اومدن.
صحنه ای که با جونگکوک شوخی میکرد؛
صحنه ای که سینه های عضله ای و سفتش رو فشار میداد؛
خنده های بلندشون؛
و در آخر حرفای بیشرمانه ش.
هجوم خون رو به صورتش حس کرد و دست و پاهاش بی حس شد.
_کاش هیولاعه واقعا وجود داشت و منو میخورد.

YOU ARE READING
I feel blue
Romanceکاپل: کوکمین {خلاصه}: جونگکوک یه آیدل موفقه که مثل یه ماه توی شبای تاریک جیمین تابید و زندگی پوچش رو تغییر داد. و جیمین جونگکوک رو مثل یه بت پرستید. شانس به جیمین رو میکنه و اون میکاپ آرتیست کمپانی جونگکوک میشه. اما برای جیمین دیدن جونگکوک از دور ک...