i feel gray.2

476 97 104
                                    

صبح روز بعد جیمین در حالی چشم هاشو باز کرد که توی تخت تنها بود.

با امیدواری صدا زد

-کوکی؟

کسی داخل اتاق نبود.

درد کمرش و تنها بودنش بعد از اولین رابطه ی زندگیش ترکیبی بود که باعث بغض پسر شد.

"شاید رفته برام صبحونه بگیره"

با این فکر قلبش یکم آروم تر شد.

"احمق تو الان باید خوشحال ترین آدم روی کره ی زمین باشی!"

واقعا هم همینطور بود، هر لحظه انتظار داشت که از خواب بیدار شه و بفهمه که کل دیشب یه رویای پوشالی بوده. با خوشحالی ریز ریز خندید "من دیشب با هات ترین مرد کره بودم"

سرش رو زیر پتو برد تا جیغ بکشه، تمام صحنه های دیشب جلوی چشمش بود و با یادآوریش از ذوق توی بالشت مشت میزد. وسط جیغ زدناش به این فکر میکرد که چطور به جونگکوک اعتراف کنه؟

همین الان بهش بگه یا برای یه موقعیت مناسب تر صبر کنه؟

خیلی کوتاه فقط بگه دوستش داره یا از اول اول براش تعریف کنه؟ از همون روزی که با دیدن اجرای پسر کوچیکتر، چنان مجذوبش شده بود که تبدیل به انگیزه ی زندگی جیمین افسرده ی گذشته شده بود.

صدای باز شدن در اومد و جیمین سریع خودش رو جمع و جور کرد.

جونگکوک داخل اومد و با بیدار دیدن پسر، لبخندی زد

+بیدار شدی هیونگ؟

جیمین سرشو بالا پایین کرد.

جونگکوک به سمت تخت اومد و گوشه ی تخت نشست

+متاسفم که وقتی بیدار شدی پیشت نبودم، نامجون هیونگ برای صبحونه خوردن زنگ زد و ترسیدم که شک کنن.

بعد بلند شد تا از توی کمد لباس برداره

+هیونگ دیشب خوابت برد و کامم توی بدنت خشک شده، میتونی تنهایی دوش بگیری یا به کمک احتیاج داری؟

جیمین کاملا ناخواسته بغض کرده بود. پسر هیچ رفتار بدی نداشت، نادیده ش نگرفته بود. الکی تنهاش نگذاشته بود. حتی اینطور نبود که بهش پیشنهاد کمک نده.  پس چرا احساس ناراحتی میکرد؟

جونگکوک سرش رو از توی تیشرتش بیرون آورد و به هیونگش نگاه کرد

+حالت خوبه هیونگ؟ درد داری؟

جیمین با صدای آرومی نفی کرد

-نه خوبم.

جونگکوک اما به سمت جعبه ی قرص هاش رفت

I feel blueDonde viven las historias. Descúbrelo ahora