چشمام رو باز کردم.
از روشنایی بیرون معلوم بود که صبح شده.
میخواستم تکون بخورم ولی بخاطر بسته بودن دستام نمیتونستم.
نمیدونم چقدر گذشته بود که یه نفر اومد تو.
-بهم گفتن دیشب میخواستی فرار کنی.
لباسایی که دستش بود رو روی میز گوشه چادر گذاشت.
-هروقت خواستی راه بیای و فهمیدی ما هم طرف توییم یه نفر بیرون هست صداش کن میاد دستات رو باز میکنه.
خواست بره بیرون.
+تو تام هستی، اره؟
برگشت سمتم.
تام-اره.
پوفی کشیدم.
+رابی. اسمم رابیه.
تام-اینو به عنوان یه پیشرفت درنظر میگیرم. رابی..
+بازم کن. فرار نمیکنم دیگه.
خندهای کرد.
سمتم اومد و روی تخت نشست و شروع کرد باز کردن دستم.
تام-امیدوارم دوباره بخاطر اینکه فرار کنی همچین چیزی نگفته باشی. هیچ وسیلهای نداری و مطمئنن میدونی من ازت قوی ترم.
دستام باز شد و روی تخت نشستم.
مچ هردوتا دستام کبود شده بود و بخاطر پوست سفیدم حتی بیشترم خودشو نشون میداد.
مچ دستام رو گرفتم و یکم ماساژشون دادم.
+حرف از قوی تر بودن نزن وقتی نقطه ضعف داری.
از رو تخت بلند شد.
تام-اسمم به زور بلدی بعد حرف از نقطه ضعف میزنی؟؟
+تازه آشنا شدن نداره. همهی پسرا یه نقطه ضعف مشترک دارن.
به وسط پاهاش نگاه کردم.
خندهای کرد.
تام-از چیزی ک فک میکردم پررو تری. وقتایی که خواب بودی قابل تحمل تر بودی.
+وقتایی؟!
تام-دو روز گذشته. داروهای اون پیرمرد خوب کار میکنن.
+دو روز گذشته؟؟
تام-فک میکنی اگ مطمئن نبودم پاکی بازت میکردم؟
+هرچی...
تام-پاشو و لباساتو عوض کن میبرمت پیش بقیه.
از روی تخت بلند شدم و سمت میزی ک لباسا روش بود رفتم.
بدون توجه به تام شلوارک و نیم تنهم رو کندم و لباسای روی میز رو برداشتم.
تام-به لباس زیر باور نداری نه؟
+فقط یه سری تیکه پارچه اضافه برای شستن میشن. بدون لباس زیرم میشه لباس پوشید.
تام-خیلی همهی جوانب رو درنظر میگیری.
+فقط حوصله کار اضافه ندارم. نمیخوام بخاطر تایم اضافه سر شستن دوتا تیکه لباس اضافه حواسم پرت شه و بمیرم.
یه شلوار جین مشکی و یه تاپ سفید بود.
پوشیدمشون و سمت تام برگشتم.
داشت نگام میکرد.
+خون دماغ نشی.
خندهای کرد.
تام-دنبالم بیا
از چادر بیرون رفت.
دنبالش رفتم.
سمت چادری که شب اول برده بودنم رفتیم.
خودش اول وارد شد و منم پشتش رفتم.
غیر کسایی ک میشناختم یه دختر دیگه هم پشت میز نشسته بود.
تام سمت تنها صندلی خالیای که بود رفت و نشست.
جلوی میز و همهشون وایساده بودم.
+محاکمه میخواین بکنین مگه؟
-اسمت چیه؟
زن مسنی که اگه درست یادم باشه اسمش تیلور بود گفت.
نگاش کردم و چیزی نگفتم.
تام-اسمش رابیه.
تیلور-تاحالا کسی رو دیدی که زنده باشه؟
+شما یه گردنبند ازم گرفتین. پسش بدین تا باهاتون همکاری کنم.
بتانی-تو یه گردنبند پیش من داری. باهامون همکاری کن تا بهت بدمش.
+بدون گردنبد کاری نمیکنم
بتانی-کاری نکنی از گردنبند خبری نیست.
با لبخند پیروزمندانهای نگام میکرد.
+خیلی خب. چی میخواین؟
تیلور-تاحالا کسی رو زنده دیدی؟
+نه
تیلور-چند وقته تنها داری میچرخی؟
+از وقتی یادم میاد
بتانی-درست جواب بده.
بتانی رو نگاه کردم و با لحن محکم تری حرفم رو تکرار کردم.
+از وقتی یادم میاد.
تیلور-چه کارایی میتونی انجام بدی؟؟
+کشتن.
گفتم و با حالت جدیای یه دور همهشون رو نگاه کردم.
-امروز نوبت ماعه بریم اطراف رو بگردیم. من میبرمش بعد گزارشش رو میدم.
سمت دختری ک برای اولین بار میدیدمش برگشتم.
برعکس بقیه کسایی ک توی اتاق بودن تن صداش بالا نبود و صدای لطیفی داشت.
موهاش نارنجی بود و کک و مکهاش صورتش رو زیباتر میکرد.
لیام-خواست فرار کنه یه تیر تو پاش بزن بعد برش گردون.
بتانی-فرار نمیکنه نگران اونش نباشین.
تیلور-خیلی خب پس حله. تو با جسی و گروهش میری. بزا ببینیم چقد کارت خوبه.
از جاهاشون بلند شدن. دختر مو نارنجی سمتم اومد.
جسی-دنبالم بیا.
چیزی نگفتم و قبل از بقیه کسایی ک توی چادر بودن ازش خارج شدیم.
جسی-اسمت رابیه؟؟
+اره.
جسی-اسم واقعیته یا همینجوری یه چیزی پروندی؟
+اسم خودمه.
جسی-رابی صدات کنیم خوبه پس؟
+اره.
جسی-منم جسیم. میتونی جس صدام کنی. اگه راحتی.
چیزی نگفتم.
جسی-خیلی خب رابی. چیکارا میتونی بکنی؟ غیر کشتن.
+رانندگی.
جسی-اومم... شاید بشه ازش استفاده کرد. فعلن راننده داریم ولی.
وارد یکی از چادرا شدیم.
دو تا دوختر و دوتا پسر توی اتاق بودن و داشتن از روی اسلحه هایی که روی میزا بود وسیله برمیداشتن.
جسی-وسایلی که میخوای رو بردار.
وسایلی که روی میزا بود رو نگا کردم.
انواع اسلحهها چاقوها و چیز میزای دیگه.
یه کلاگ ۱۹ و اسمیت و وِسون مدل ۵۰۰ برداشتم و دو طرف شلوارم گذاشتم.
یه چاقو از روی میز برداشتم و تیشرتی که تنم بود رو از نصف پاره کردم.
تیکه پارچه اضافه رو دو تیکه کردم و هرکدوم رو دور یکی از مچام بستم.
دیدن کبودی های دور دستم حس خوبی نمیداد.
سمت جسی برگشتم.
+چوب بیسبالم. میخوامش.
جسی-وسایلات همه دست بتانیه.
از چادر خارج شد.
دنبالش رفتم.
چادری که بتانی توش میموند رو بهم نشون داد.
سمت چادر رفتم.
با وارد شدنم سرش رو از کاری ک داشت میکرد بلند کرد و نگام کرد.
بخاطر عینکی ک زده بود قیافهش خیلی عوض شده بود.
خوشگل شده بود.
بتانی-چیه؟
+چوبم... میخوامش.
به یه گوشهی چادر اشاره کرد و سمتش رفتم.
چوب رو برداشتم.
سمت میزی که بتانی داشت پشتش کار میکرد رفتم.
چوب رو روی میز گذاشتم و سمت دختر رفتم.
+گردنبندم.
دستم رو سمتش دراز کردم.
از بالای عینکش نگام کرد. بدون اینکه چیزی بگه دوباره سر کارش برگشت.
دستم رو سمت یقه لباسش بردم و گرفتم و برگردوندمش سمت خودم.
+گردنبندمو بده تا یه بلایی سرت نیاوردم.
دستم رو با فشار از رو یقهش جدا کرد.
بتانی-فقط یه بار دیگه دستت بهم بخوره اونموقع خودم با دستای خودم اون گرنبند رو خورد میکنم.
برگشت سر کارش.
پوفی کشیدم.
چوب بیسبال رو از روی میز برداشتم و از چادر بیرون رفتم.
جسی رو از دور دیدم ک کنار یکی از جیپا وایساده بود.
با دیدنم دستش رو برام تکون داد.
سمتش رفتم.
جسی-برو بشین میخوایم بریم.
چیزی نگفتم و پشت جیپ رفتم و پیش سه نفری ک نشسته بودن نشستم.
دروازه ها رو باز کردن و ماشین شروع کرد حرکت کردن.
بعد خارج شدن ماشین دروازه ها بسته شد.
+فقط ماییم که میریم؟
دختری که نزدیکم نشسته بود سمتم برگشت.
-هر سه روز یه بار یه گروه برای گشتن اطراف میرن. زامبی هایی ک نزدیکن رو میکشن. غیر اون دو یا سه هفته یه بار بیرون میریم برای دنبال چیز میز گشتن.
-دوتا گروه میمونن و سه تای دیگه تقسیم میشن
پسر روبهروم حرفای دختر رو ادامه داد.
-یه گروه دنبال غذا میره. یه گروه دنبال اسلحه و گروه اخرم دنبال لباس و یه سری خرت و پرت دیگه. اگرم بین راه کسی رو میدا کنن میارنش.
-تو اولین کسی هستی که بعد شش ماه پیدا کردیم. زیاد جاهای دور نمیریم. ولی فک نمیکردیم این اطراف کسی زنده مونده باشه.
چیزی نگفتم.
-اوه راستی، من آسترم!
پسر روبهروم گفت.
آستر-اینام جیکوب و سوزانن. دختر پشت فرمونم مارینه.
+رابی..
آستر-خوشبختم.
در جوابش سرم رو تکون دادم و دیگه چیزی نگفت.
جسی-چندتا زامبی جلومونن اماده شین.
از جام بلند شدم تا راحت تر بتونم ببینم. تو فاصلهی چند متری از ماشین نزدیک ۱۰ یا ۱۵ تا زامبی بودن.
لبخندی زدم و دسته چوبم رو محکم تر گرفتم
قبل اینکه ماشین وایسه ازش بیرون پریدم و سمت زامبیا دویدم...ووت و کامنت فراموش نشه♡
YOU ARE READING
Death Time Romance
Teen Fictionاون روزا پر از مرگ بود. همه جا بوی خداحافظی میداد. کسی نمیدونست کِی بار اخریه که میخنده، کِی بار اخریه که برمیگرده. من ترسی از زندگی توی مرگ نداشتم، دیگه چیزی نداشتم که از دست بدم. تو از کجا اومدی و ترس من شدی؟ "دوستت دارم چون توی بدترین روزای زندگی...