رابی با عصبانیت از چادر بیرون رفت. اون گردنبند انقدر براش ارزشمند بود که بخاطرش گریه میکرد؟
از رفتارم پشیمون شدم. مطمئنا براش چیز با ارزشیه که انقدر براش مهمه.
من هیچوقت هیچ دوستی نداشتم. قبل از اینکه همه چی خراب شه، من جدا از خانوادم زندگی میکردم و یه شهروند آروم بودم. با همکارام خیلی گرم نمیگرفتم و وقتی به جایی دعوت میشدم معمولا قبول نمیکردم؛ اما بعد از اون حمله، من واقعا ترسیده بودم و حتی کسی رو نداشتم که بهش پناه ببرم. من همیشه تنها بودم و برای همین بود که ارزش اون شی قدیمی رو درک نمیکردم.
اون روز ذهنم کاملا بهم ریخته بود و عصبانی بودم.
بچه هارو جمع کردم و رفتیم سمت رینگ. تام اونجا منتظر بود. رابی هم اومده بود. بعد از اینکه تام یسری آمادگیا و فنون جدید بهمون اموزش داد متوجه شدم که چقدر رابی تو این کار خوبه.
میدونستم و مطمئن بودم. ولی نمیخواستم قبولش کنم.
همه بچههای اون گروه برای من مثل خانواده بودن مدت ها طول کشیده بود تا این جو بینمون به وجود بیاد. برای آدمی به تنهایی من ارتباط با ادمای دیگه خیلی سخت بود. وقتی که با تام خداحافظی کردیم و برای شام رفتیم فکر نمیکردم که رابی هم بخواد همراهیمون کنه.
با بچههای دیگه گرم گرفته بود و سعی میکرد باهاشون ارتباط برقرار کنه. بعد از اون فکر کردم شاید همراهیش باهامون اونقدرام وحشتناک نباشه.
وقتی غذامو گرفتم تا توی چادرم تنها بخورمش نگاهشو روی خودم حس میکردم. دنبالم اومد توی چادر و من، نتونستم حرفی بزنم. ما دیگه هم اتاقی بودیم...Robbie
با ظرف غذایی که تو دستم بود وارد چادر شدم. با وارد شدنم بتانی سمتم برگشت.
+چیه؟ اینجا ازین به بعد اتاق منم هست هرکاری بخوام میتونم بکنم.
چیزی نگفت. سرش رو پایین برد و شروع کرد به غذا خوردن. ظرف رو روی میز با فاصله ازش گذاشتم و شروع کردم به خوردن. حتی خودمم نمیدونم که چرا اومدم تا اینجا غذام رو بخورم. توی سالن غذا خوردن و پیش بقیه بودن صد برابر بهتر از این بود. میتونستم حتی برم پیش جسی اینا بشینم. ولی الان اینجا بودم. تو سکوت غذامون رو میخوردیم.
از سکوت بدم میاد.
تا جایی که میتونستم سریع غذام رو تموم کردم. به بتانی نگاه کردم هنوز حتی نصف غذاشم نخورده بود.
+چقد کند غذا میخوری.
بتانی-تو خیلی سریع میخوری.
سرش رو بلند کرد و نگام کرد.
بتانی-هرکی ندونه فک میکنی گشنگی دادن بهت.
دوباره برگشت سر غذاش.
+گشنگی ندادن این غذا اونقد بدمزهس که سریع سریع خوردم تا نفهمم چی میخورم.
بتانی-اینقد بدت میاد دیگه نخور.
+مشکلی ندارم.
بتانی-خب پس بهشون میگم که کمتر درس کنن ازین به بعد. یه نفر کمتر بهتر.
از جام بلند شدم.
+زحمت نکش شما خودم میگم.
ظرف رو از روی میز برداشتم و از چادر خارج شدم. سمت چادری که اونجا غذا میخوردیم رفتم. بعضیا هنوز نشسته بودن و غذا میخوردن. سمت میزی که غذا رو سرو میکردن رفتم. بشقاب دستم رو به دختری که پشت میز بود دادم.
+من از فردا غذا نمیخورم. میخواین کمتر درس کنین یا هرچی با خودتون.
آستر-وااا چراا؟؟
برگشتم سمت آستر که پشتم وایساده بود.
+چون مث تو پرخور نیستم.
آستر-هیی من پرخور نیستم. اون سوزانه.
خندهای کردم. سوزان رو که پشت میز نشسته بود داشت غذا میخورد نگاه کردم و بعدم سر تا پای آستر رو برانداز کردم.
+ولی تو بیشتر بهت میخوره.
آستر-عههه ینیی چیی!! سوزان حتی غذای منم میخوره بعد اسم من بد میره.
+خیلی خب حالا شلوغش نکن. خوردی غذاتو؟
آستر-نه الان اومدم بگیرم.
از جلوش کنار رفتم. منتظر موندم تا غذاش رو بگیره و باهم پیش بقیه بچهها رفتیم. آستر کنار جسی نشست. خواستم روبهروشون بشینم که متوجه نبود جیکوب شدم.
+جیکوب کو؟؟
مارین-اون هیچوقت شام نمیخوره.
+خب پس من میرم پیشش. کجا هست؟
سوزان غذای تو دهنش رو قورت داد و برگشت سمت من.
سوزان-احتمالن پشت اون اتاق ته محوطهس. بعضی وقتا جاهاش رو عوض میکنه ولی بیشتر وقتا اونجاست. باشهای گفتم و از چادر رفتم بیرون. سمت اتاق میرفتم و توی راه هم دور و بر رو نگاه میکردم تا اگه جایی بود ببینمش. سرسری پشت اتاق رو نگاه کردم ولی نبود. خواستم برگردم که متوجه جیکوب ک روی زمین دراز کشیده بود شدم. سمتش رفتم و خم شدم تا بتونه ببینتم. چشماش بسته بود. کنارش نشستم. انگشت اشارم رو بالا ارودم و آروم لپش رو فشار دادم.
+خوابیی؟؟
چشماش رو باز کرد و برگشت سمتم. خندهای کردم.
+سلام!
چیزی نگفت و برگشت آسمون رو نگاه کرد. کنارش دراز کشیدم و آسمون رو نگاه کردم. آسمون تا جایی که میتونست تو خودش نقطههای نورانی جا داده بود. با دیدن صحنه آشنای روبهروم لبخندی زدم.
به جیکوب حق میدادم که میاد و اینجا میمونه. این پشت هیچ درختی نبود و بدون هیچ مزاحمی میتونستی آسمون رو ببینی.
جیکوب-خیلی خوشگله نه؟
نگاش کردم.
+خیلی. تو همهی این بدبختیایی که سرمون اومده، تنها چیز خوبی که هست اینه که هیچ نور اضافهای نیست. میشه راحت همهی ستاره هارو دید.
جیکوب_اوهوم.
+قبل همهی اینا چیکار میکردی؟؟
جیکوب-دانشجو بودم.
همونجور که دراز کشیده بودیم و آسمون رو نگاه میکردیم حرف میزدیم.
+چی میخوندی؟؟
جیکوب-ستاره شناسی.
+کدوم دانشگاه؟
جیکوب-اکسوورد.
نشستم و با تعجب نگاش کردم.
+تو...
برگشت سمتم
+تو کلوئی میشناسی؟؟ کلوئی لالِس؟؟
دوباره آسمون رو نگاه کرد.
جیکوب-اره. خیلی از کلاسامون باهم بود.
لبخندی زدم و دوباره دراز کشیدم. بین ستارهها دنبال اونی که میخواستم گشتم. بعد پیدا کردنش دستمو سمتش دراز کردم
+اونو میبینی؟؟
جیکوب رد دستمو دنبال کرد.
+اون کلوئیِ منه.
جیکوب-نه اون اخت-
+هی من اون جور چیزارو بلد نیستم. بعدشم کسی ستاره هارو نخریده که من میتونم رو هرکدومشون ک میخوام هر اسمی ک میخوام بزارم.
جیکوب-ولی..
+هی رو حرف بزرگترت حرف نزن.
چیزی نگفت. یکم گشتم و یه ستاره دیگه هم پیدا کردم. نشونش دادم.
+اونم تویی..
یه ستاره دیگرم انتخاب کردم.
+اونم من... کلوئی رابی و جیکوب..
یه ستاره ک نزدیک مال خودش بود رو نشون داد. از بین ستاره های اطرافش بزرگترین بود.
جیکوب- اونم آستره.
+توهم موافقی پرخوره پس اره؟
سرش رو دو طرف تکون داد.
جیکوب-نه، آستر عضلهایه...
خندیدم.
+برعکس تو..
یکم خندید.
جیکوب-برعکس من..
+دوسش داری؟؟
با تعجب برگشت سمتم.
جیکوب-آستر خوشگله.
+خب الان این ینی دوسش داری؟
جیکوب-نمیدونم.
دوباره برگشت سمت آسمون.
+اون ستارهی بقل منو میبینی؟؟ هماندازمه ول داره انگار داره زور میزنه نورش بیشتر باشه. اون بتانیه...
خندهای کرد.
+اونیم که گنده تر از بقیهس ولی یکم کج و کوله میزنه لیامه.
خندش بیشتر شد. منم خندیدم.
+الان پا نشی بری به همه بگی اینارو گفتم. به ثانیه نکشیده پرتم میکنن بیرون.
جیکوب-بهش فک میکنم.
نشستم.
+هی! منو بگو اومدم اینجا وقت بگذرونم میخوای بری بفروشیم؟؟
خندهای کرد.
جیکوب-گفتم بهش فک میکنم.
+یکم به بزرگترت احترام بزار بچه!
چیزی نگفت. بلند شدم و دستم رو سمتش دراز کردم.
+پاشو بریم پیش بقیه. ادامه اسم گذاریمون بمونه برا بعدن.
دستم رو گرفت و بلند شد. از پشت اتاق بیرون اومدیم و سمت چادرشون رفتیم...ووت و کامنت فراموش نشه♡
YOU ARE READING
Death Time Romance
Teen Fictionاون روزا پر از مرگ بود. همه جا بوی خداحافظی میداد. کسی نمیدونست کِی بار اخریه که میخنده، کِی بار اخریه که برمیگرده. من ترسی از زندگی توی مرگ نداشتم، دیگه چیزی نداشتم که از دست بدم. تو از کجا اومدی و ترس من شدی؟ "دوستت دارم چون توی بدترین روزای زندگی...