از مغازه بیرون اومدم و سمت بچهها که دور ماشین بودن رفتم.
مکس-بتانیی
+اونجا...
مغازهای که ازش بیرون اومده بودم رو نشون دادم
+اونجاست. چندتا آدم دیگه هم هستن. بتانی هم زخمی شده.
با عجله حرف میزدم.
هنری-چیی؟؟
+اون یارو گفت از دست یه زامبی آزادش کرده.
هنری-دیدی کجاش زخمی شده؟؟
+نه.
چیزی دیگهای نگفت.
هنری کولهش رو از پشت ماشین برداشت و سمت مغازه رفت. ماهم دنبالش رفتیم. بتانی داشت با آدمای جدیدی ک پیدا کرده بود حرف میزد.
هنری-بتانیی!
هنری همونجوری ک سمت بتانی میرفت صداش کرد. بتانی برگشت سمت ما. هنری جلوی بتانی نشست. کنارشون وایسادم و بقیه بچهها هم پشتم وایساده بودن.
هنری-چیشدههه خوبیی؟؟
بتانی-چیزی نشده. فقط پام پیچ خورد و افتادم.
هنری یکم جابهجا شد.
مچ پای بتانی رو گرفت و پارچهای ک دورش بود رو باز کرد و نگاش کرد.
هنری-بخاطر پیچ خوردگی فقط کبود شده. به نظر نمیاد جای زخم یا چیزی باشه. ولی محض احتیاط.
کولهای آورده بود رو کنارش گذاشت و بازش کرد.
توش پر از سرنگها و شیشههای محلولای مختلف بود. یکی از سرنگها و شیشهها رو درآورد و سرنگ رو پر کرد.
بتانی آستین لباسش رو بالا برد و دستش رو سمت هنری گرفت. هنری هوای اضافهی سرنگ رو خالی کرد و نوکش رو سمت دست بتانی برد.
قبل اینکه سوزن رو وارد رگ بتانی کنه دست هنری رو گرفتم.
+چیکار میکنی..؟
هنری برگشت سمتم.
هنری-محلولیه ک درست کردیم. برای جلوگیری از تبدیل شدن و اینا.
+تاحالا امتحانش کردین؟
هنری-این جدیده ولی قبلی ها رو اره و یه جورایی عمل کردن.
+روی آدما امتحانش کردین؟؟
هنری-روی... حیوونا...
با تردید گفت.
تکخندی کردم و سرنگ رو از دستش بیرون کشیدم.
+روی حیوونا؟؟ بعد الان میخوای به بتانی تزریقش کنی؟؟
بتانی-جواب همهی اون آزمایش ها مطمئن بودن رابی نمیخواد نگران چیزی باشی.
با تعجب نگاش کردم.
چطور میتونست همچین چیزی بگه.
اگه اون جواب لازم رو نمیداد چی.
سمت هنری برگشتم.
+آتشزان؟؟
هنری-نه، چطور مگـ–
+خوبه.
قبل اینکه بتونه جملهش رو تموم کنه گفتم و کیف هنری ک بقلش بود رو برداشتم. یکم دور از جایی ک بودیم پرت کردم. قبل اینکه کسی بتونه کاری کنه تمام گلولههای باقی مونده توی کلتم رو روش خالی کردم تا مطمئن شم هیچ کدوم از محلولا باقی نمیمونه.
بخاطر صدای یهویی تفنگ دو تا بچهای ک نزدیکمون بودن شروع به جیغ زدن کردن ولی الان کمترین چیزی بودن که بهش اهمیت میدادم.
هنری با عصبانیت پا شد و سمتم اومد.
هنری-چه غلطی میکنی؟!!
سرنگ باقی موندهی توی دستم رو شکوندم و سوزنش رو زیر گردن هنری ک یقهم رو گفته بود گذاشتم.
هنری یقهم رو ول کرد.
+فک کن فقط یه درصد بزارم اون محلولای مسخرتون رو به بتی تزریق کنی.
بتانی-رابی!!
با عصبانیت سمت بتانی برگشتم.
داشت با نگرانی نگام میکرد.
دور و برم رو نگاه کردم. همه با ترس و نگرانی داشتن به من و هنری نگا میکردن.
نفس عمیقی کشیدم و از هنری فاصله گرفتم.
سورزن رو روی زمین انداختم.
سمت کیف هنری که الان الان سوراخ سوراخ بود و یه گوشه افتاده بود رفتم و شروع کردم گشتن.
کسی چیزی نمیگفت.
بعد یکم گشتن تونستم یه بسته قرص مسکن و یه بسته خوابآور که سالم مونده باشن پیدا کنم.
سمت میا برگشتم.
+تو اینجارو خوب میشناسی اره؟؟
سرش رو ب نشونهی اره تکون داد.
از رو زمین بلند شدم و سمت بتانی رفتم.
+یه ساختمون مسکونی ک فک میکنی نزدیک باشه، ادرسش رو بده.
یکی از دستام رو زیر زانو ها و اون یکی دستم رو زیر گردن بتانی گذاشتم و قبل اینکه بتونه ریاکشنی نشون بده بلندش کردم.
بتانی دستاش رو دور گردنم حلقه کرد تا نیوفته.
+بتانی رو میبرم اونجا. یکی دو روز دیگه برنگشتیم بدونین جفتمون مردیم.
میا-منم میامم.
+نمیتونم از دو نفر مراقبت کنم بچه. نمیتونمم بزارمم خودت برگردی.
هنری-منم میام.
+خدای من چرا همهش میخواین بار اضافه باشین؟؟
هنری-حرف اضافه نزن و بیا بریم.
بتانی-نمیخواد شما بیاین.
آروم حرف میزد. به نظر نمیومد حالش بد باشه.
شاید بخاطر موقعیتی ک توش بود خجالت میکشید.
بتانی-اینجا بمونین این چهار نفر رو راضی کنین باهامون برگردن.
هنری یکم خم شد تا نزدیک بتانی بشه.
آروم با انگشت وسطش به پیشونی بتانی زد که باعث شد بتانی از درد یکم چشماش رو ببنده.
هنری-شما هم حرف اضافه نزن.
صاف وایساد و منو نگاه کرد.
هنری-من میرسونمتون و میا رو هم برمیگردونم. بعد دو روز میام بهتون سر میزنم برای من راحتتره پیدا کردن شما. ما شاید جابهجا شیم. حالا یا سالمین یا جنازههاتونو تحویل میگیرم.
چیزی نگفتم.
هنری سمت میا رفت و باهم بیرون رفتن. برگشتم و دنبالشون رفتم. از مغازه خارج شدیم و سمت ماشین رفتیم.
یکم بتانی رو بالا پایین کردم تا راحت تر بگیرمش که دستاش رو دور گردنم محکم تر کرد.
تک خندهای کردم.
+نگران نباش نمیندازمت.
بتانی-حرف نزن...
خندم بیشتر شد. هنری و میا جلو نشستن. بتانی و منم عقب.
میا راه رو به هنری نشون میداد و هنری هم سمت ساختمونی ک میا میخواست رانندگی میکرد.
یکی از قرصای خوابآور رو از جعبهش درآوردم و سمت بتانی گرفتم.
+یکم بخواب.
چیزی نگفت. نگام کرد و بعد چند ثانیه قرص رو از دستم گرفت و خورد.
اومد بقلم نشست. دستش رو دور دستم حلقه کرد و چشماش رو بست و سرش رو روی شونم گذاشت
نگاش کردم.
دستم رو آروم روی گونهش کشیدم که لبخندی زد.
قرار بود توهم قبل داشتنت از دست بدم؟؟
دست روی گونم کشیدم و قطره اشکی که ناخواسته ریخته بود رو پاک کردم.
نگام رو از بتانی گرفتم و به خرابههای اطراف دادم.
بعد یه مدت بالاخره یه ساختمون مسکونی سالم پیدا کردیم.
هنری و میا از ماشین پیاده شدن. بتانی رو ک خواب بود نگاه کردم. آروم دستم رو از تو دستاش بیرون کشیدم. یکی از دستام رو زیر گردنش گذاشتم. با دست دیگم دستاش رو دور گردنم انداختم. دستم رو زیر زانوهاش بردم و دوباره بلندش کردم.
از ماشین بیرون اومدم. با هنری میا سمت ساختمون رفتیم. به نظر خالی میومد.
طبقهی دوم ساختمون وارد یکی از واحدا شدم.
هنری رفت و چک کرد تا زامبیای نباشه. سمت اتاقی ک تو خونه بود رفتم. خونه بیشتر از چیزی انتظار داشتم سالم بود.
بتانی رو روی تختی ک آخر اتاق بود گذاشتم.
هنری-میرم بقیهی طبقهها رو چک کنم کسی یا چیزی نباشه.
باشهی آرومی گفتم و هنری از اتاق بیرون رفت.
میا کیفی ک با خودش آورد بود رو از پشتش پایین آورد.
روی تخت گذاشت و بازش کرد. از توش چندتا باند و چیزای دیگه درآورد. پایین پای بتانی روی تخت نشست و شروع به بستش پاش کرد. جلوی تخت و روی زمین نشستم. پاهام رو جمع کردم و سرم رو روشون گذاشتم.
میا توی سکوت باند پیچی کردن مچ بتانی رو تمون کرد و منتظر هنری موند.
بعد چند دقیقه هنری برگشت.
هنری-خود ساختمون امنه.
سرم رو بلند کردم و نگاهش کردم.
هنری-قبل رفتن ساختمونای اطرافم چک میکنم. خودتم مراقب باش.
_باشه ممنون.
میا از رو تخت بلند شد و سمت هنری رفت.
هنری-امیدوارم زنده بمونین.
لبخند زورکیای زدم.
چیز دیگهای نگفتن و از اتاق و بعدم خونه خارج شدن.
دوباره سرم رو روی دستام گذاشتم.
واقعا قرار بود همچین اتفاقی دوباره برام بیوفته؟
نمیتونستم جلوی خیس شدن چشمام رو بگیرم.
من حتی هنوز اونقد که باید عاشق بتانی نشدم. پس چرا دونستن اینکه ممکنه از دستش بدم اینقد درد داره.
CZYTASZ
Death Time Romance
Dla nastolatkówاون روزا پر از مرگ بود. همه جا بوی خداحافظی میداد. کسی نمیدونست کِی بار اخریه که میخنده، کِی بار اخریه که برمیگرده. من ترسی از زندگی توی مرگ نداشتم، دیگه چیزی نداشتم که از دست بدم. تو از کجا اومدی و ترس من شدی؟ "دوستت دارم چون توی بدترین روزای زندگی...