⁰⁴ Bethany

44 12 3
                                    

+هنری چطور گذاشی یه لاغر مردنی اینطور به انجام این کارا مجبورت کنه؟
پوزخند زد. جوری که انگار واسش مهم نیست.
هنری-عا فقط فک کردم ارزش نداره پوست روشنش کبود بشه.
+هنری!
چشماشو چرخوند و پوفی کرد. همونطور که از چادر خارج میشد گفت:
هنری-برو دنبالش تا خیلی دور نشده.
اسلحمو تو دستم گرفتم و از چادر خارج شدم. پسره ی... محض رضای فاک این مردا کی میخوان دست از این کاراشون بردارن؟ میتونستم صدای پاهاشو تشخیص بدم. هنوز اونقدر دور نشده بود. با احتیاط از پشت چادرا میرفتم تا توجهش جلب نشه و بتونم غافلگیرش کنم.
بالاخره من اینجارو بهتر ازون میشناختم.
پشت درختا قایم شده بود و دنبال راهی میگشت تا از قرارگاه خارج بشه. از پشت سر بهش نزدیک شدم و اسلحمو روی پهلوش گذاشتم.
+چرا میخوای فرار کنی؟؟ میشه بگی فاز کوفتیت دقیقا چیه که فک کردی تو شبی که قرارگاه زیر نظر منه میتونی در بری کوچولو؟
-کوچولو؟؟فکر نمیکنی یکم تو محاسباتت اشتباه کردی؟
میخواست دستشو سمت کیفش ببره که دستاشو پشتش قفل کردم.
-ولم کن لعنتی. چرا نمیزاری برم؟!
+چون برعکس تو که جون و امنیتت واست مهم نیس برای ما مهمه!!
-واو واقن تاثیر گذار بود. آینده بشریت. خب حالا میزاری برم؟؟
+نه!
و سمت چادری که بود بردمش. روی تختی که توی چادر بود انداختمش و دستاشو به تخت بستم و مشغول گشتن لباساش شدم. تکون میخورد ولی اهمیت نمیدادم. داد کشید:
-ولم کن احمق!! فک کردی منم مثل بقیم که بتونی بهم دستور بدی یا کنترلم کنی؟؟
چاقو و پنجه بوکس و یسری خرت و پرت که توی جیباش بودو خالی کردم.
+سعی کن خودتو بپوشونی. اینجا قانون یا همچین چیزی نداره که ازت محافظت کنه. و مردا هم هنوز عوض نشدن. میدونی ک چی میگم؟
نگاهم به گردنبندی که دور گردنش بود افتاد. دست بردم و از دور گردنش بازش کردم. شروع کرد به تکون دادن سرش.
-لعنتی با اون دیگه چیکار داریی؟؟
+نمیخواستم ازت بگیرمش ولی کار امشبت نشون داد ادم قابل اعتمادی نیستی.
-فقط اون لعنتیو برش گردون. اون چیزی نیست فقط یه گردنبند معمولیه همیننن.
اهمیتی به تقلا کردنش ندادم.
+ببین کسی ک اسمتو نمیدونم و واسمم مهم نیست! نمیخوام بهت توضیح بدم یا قانعت کنم که اینجا بمونی، اما من حوصله دردسر یا همچین چیزی ندارم. پس اگه میخوای فرار کنی بزار برای یه وقت دیگه باشه؟ چون امشب نمیتونی انجامش بدی، چون نمیزارم‌؛ پس لطفا منو به زحمت ننداز.
پاهاشو بستم و همراه با وسایلش به سمت خروجی چادر حرکت کردم.
-اونو بهم برگردون.
برگشتم سمتش. از زنجیرش گرفتمش و جلوی صورتم آویزونش کردم.
+خب، این پیش من میمونه تا فکر عجیبی به سرت نزنه هوم؟ ب نظرم معامله خوبیه.
از تو نگاهش نفرتو میدیدم.
+سعی کن بخوابی. اینجوری زودتر میگذره.
برگشتم و از چادر خارج شدم. سمت چادر نگهبانی رفتم و وسایلو روی میز پرت کردم. هنری وسایلشو گرفت و یه گوشه گذاشت. سعی کردم صدامو کنترل کنم.
+هنری دیگه نبینم، دیگه نبینم با این کارات بخوای بهونه دست کسی بدی. تو که میدونی تمام حواس اون لعنتیا روی ماست. اگه فرار میکرد چیکار میکردی؟!! الان که همه تمرکز بچه ها روی ماموریتشونه میخواستی ذهنشونو بهم بریزی؟!
اومد نزدیکم و یه لیوان اب بهم داد. انگشتامو روی شقیقم گذاشتم و لیوانو گرفتم.
هنری-هی هی اروم باش. اون قرار نبود خیلی دور بشه خب؟ میتونستیم بگیریمش. فک کردم یکم سرگرم میشیم.
لیوان کاغذیو توی دستام مچاله کردم و توی چشماش نگاه کردم.
+بیشتر از هرچیزی ازین سرگرمیای مسخره بدم میاد متوجه شدی؟! هر ریسکی ارزش انجام دادن نداره و منم اصلا اهل ریسک کردن نیستم.
لیوانو توی سطلی که گوشه چادر بود پرت کردم و رفتم بیرون. به لیام خبر دادم تا دوباره اون دختر رو بخوابونن و سری بهش بزنن. خودمم به قرارگاه سرکشی کردم و موقعیت بچه هارو چک کردم. نیروهای تام محافظت قرارگاهو بر عهده داشتن و همیشه کارشونو انجام میدادن اما بقیه سرگروه ها و اعضاشون توی شیفتای مختلف مسئولیت قرارگاهو بر عهده میگرفتن و این هفته شیفت ما بود. برگشتم توی چادر گروه و مشغول بررسی نقشه ها شدم. برنامه اماده بود. خیلی زود باید راه میوفتادیم...

ووت و کامنت فراموش نشه♡

Death Time RomanceUnde poveștirile trăiesc. Descoperă acum