کنار رابی نشستم. تاحالا توی اینجور جمعا شرکت نکرده بودم. رابی یکم بهم بی محلی میکرد. اعصابم خورد شده بود.
میا-بتانی! چقد خوب که توعم اینجایی.
خندیدم بغلش کردم.
آستر-فکر نمیکردم بتانیم بیاد.
+چرا؟
آستر-خب، معمولا اینجور جاها نمیای.
+امشب اخرین شبیه که من تو قرارگاهم. گفتم، بد نیست اگه یکم باهم وقت بگذرونیم. شاید دوباره تکرار نشه.
جسی-هی بتانی!! بیاین این بحثو تموم کنیم و بازیمونو شروع کنیم!
هنری-بازی چیه؟ مگه بچه این؟
رابی-ضد حال نباش پیرمرد.
هنری-من امشب باید وصیت میکردم! بجای این کارا.
میا با اخم برگشت سمت هنری. هنری خندید و دستشو پشت کمر میا گذاشت و اروم نوازشش کرد.
دیوید-خب خببب، بریم سراغ بازی!!
مکس-اصلا بازی چی هست؟
جیکوب-تعدادمون زیاده. با جرعت حقیقت موافقین؟
همه موافقت کردن و جیکوب بطری رو چرخوند.
آستر-خب خب دنیللل! جرعت یا حقیقت؟
دنیل-صد دررر صد جرعت!!
آستر-نظرت راجب یه فرنچ کیس با دیوید چیه؟
دیوید-جونننمممم!
بعدم دستاشو باز کرد تا دنیل توی بغلش بشینه. خندیدم نگاهی به ارتور که روشو طبق معمول برگردونده بود و اخمی روی پیشونیش بود انداختم. دنیل خواست سمت دیوید بره که ارتور دستاشو گرفت.
دنیل-چیکار میکنی؟
دیوید-بزا ماچمونو بگیریم بابا!
بعدم چشمکی به من زد. ارتور دستای دنیلو کشید و تو یه حرکت توی بغلش افتاد. انقد سریع لباشو روی لبای دنیل گذاشت که فرصت هیچ عکس العملیو به دنیل نداد. ارتور لباشونو از هم جدا کرد و همونطور که دستش روی صورت دنیل بود توی چشماش نگاه کرد.
ارتور-دوست دارم دنیل.
هرکدوم از بچه یچی میگفتن. یکی اووو میکشید و یکی دیگه دست میزد. خندم گرفته بود. دنیل سرشو توی گردن ارتور قایم کرده بود که باعث شد یکی از خنده های کمیاب ارتور نصیبمون بشه!
سوزان-خب خب به اندازه کافی رمانتیک شد فضا. بچرخون جیکوب. جیکوب بطریو چرخوند.
میا-من باید از بتانی بپرسم؟ ولی چیزی به ذهنم نمیاد!
جسی-اول بزار انتخاب کنه. بتانی؟
+حقیقت.
دنیل-میا اگه سوالی نداری...
با نیشخند بهم خیره شد.
دنیل-من دارم.
میا-بپرس.
دنیل-کبودیای روی گردنت.
توی یک لحظه سر همه جمع سمت من چرخید. خجالت کشیده بودم و یجورایی معذب شده بودم. سعی کردم گردنمو بپوشونم.
دنیل-کار کیه؟
رابی جوری که انگار چیز مهمی نیست جواب داد.
رابی-کار منه. چطور؟
پوزخند دنیل شدید تر شد و همه با تعجب به ما نگاه میکردن.
هنری-بتانی..؟!
جسی-بتانی اره؟؟
+نه نه. فقط...توی مبارزه اینجوری شده. ما، یکم باهم مبارزه کردیم و بعدش... اینجوری شد. فقط جای ضربست!
رابی بهم نگاهی انداخت.
+خب بچرخونین.
جیکوب بطریو چرخوند.
رابی-خب آستر. اماده ای؟
آستر-حقیقت!
رابی-تو و جیکوب دقیقا چه رابطه ای باهم دارین؟؟
جیکوب خشکش زده بود و به رابی نگاه میکرد. آستر یکم جا خورده بود. نیشخند رابی از روی صورتش کنار نمیرفت.
آستر-خب، دوست، هم تیمی و اینا...
رابی-دوست؟؟
جیکوب-رابی!
رابی-به نظرم حقیقتو انتخاب کردی.
آستر-من، فقط...
رابی-دوسش داری؟؟
آستر اول به رابی و بعد نگاهی به جمع انداخت.
آستر-دارم.
برق چشمای جیکوب خیلی عجیب بود. لبخندی زد و دستشو دور کمر آستر گذاشت.
رابی-خب جیکوب. بچرخون.
بطری دوباره به حرکت در اومد و اینبار جسی بود که باید جواب میداد.
سوزان-خب جسی؟
جسی-جرعت.
سوزان-نظرت راجب اسپنک کردن مکس چیه؟؟
جسی-چی؟!!
صدای خنده جمع بلند شد.
مکس-چرا من؟!!
با خنده خم شد و جسی بعد ده بار که سوزان رضایت داد سر جاش برگشت.
دیوید- خوش گذشت مستر مکس؟؟
مکس همونطور که میخندید جوابشو داد.
مکس-دهنتو ببند.
جیکوب بار دیگه بطریو چرخوند اما اینبار رابی بود که باید جواب میداد.
جیکوب-رابی؟
رابی-اگه منم میخواین مجبور کنین فرنچ کیس برم یا یکیو اسپنک کنم، حقیقت!
جیکوب-راجب کلوئی بهمون بگو.
حالت صورت رابی عوض شد. با صدایی که انگار از ته چاه میومد جواب داد.
رابی-دوستم، بود!
جیکوب-دوست؟
رابی-آره دوست. بعد از حملهای که بهمون شد، زخمی شد و مرد. همین!
جیکوب-مطمئنی فقط همین بوده؟ فقط دوست؟
رابی جوابی نداد. دستاشو مشت کرده بود.
جیکوب-دوسش داشتی؟
رابی-داشتم.
آستر-هنوزم داری؛ مگه نه؟
رابی نگاهی به آستر انداخت.
رابی-آره.
جیکوب-خب میچرخونم.
به رابی نگاه کردم. به جای خالی گردنبند توی گردنش. و بعدش دستی به گردنبد خودم کشیدم. اون، به من دروغ گفته بود؟
با صدای شلیکی که از بیرون اومد از افکارم دور شدم و سمت خارج چادر دوییدم. تام داشت سمت اتاقک نگهبانی میدویید. پشتش شروع به دوییدن کردم.
+چیشده تام؟
تام-حمله کردن بتانی. تعداد زیاده به همه تیمت اماده باش بزن. توی بیسیم اعلام کردم. بتانی همه قرارگاه باید تو حالت اماده باش باشه.
سمت بچه ها برگشتم. همه توی ورودی چادر ایستاده بودن.
+بچهها برید اسلحه هاتونو تحویل بگیرید. حمله شده.
رو به دنیل ایستادم.
+حالت خوبه میتونی مبارزه کنی؟
دنیل-اره.
همشونو اسلحه هاشونو تحویل گرفتن و سوار ماشینا شدن.
میخواستم سوار ماشین لیام بشم که رابی دستمو کشید.
رابی-این ماشین پر شده. بزار با ماشین بعدی باهم بریم.
دستمو از توی دستش بیرون کشیدم.
+نمیخوام ببینمت رابی.
و سوار ماشین شدم و به سرعت حرکت کردیم.ووت و کامنت فراموش نشه♡
YOU ARE READING
Death Time Romance
Teen Fictionاون روزا پر از مرگ بود. همه جا بوی خداحافظی میداد. کسی نمیدونست کِی بار اخریه که میخنده، کِی بار اخریه که برمیگرده. من ترسی از زندگی توی مرگ نداشتم، دیگه چیزی نداشتم که از دست بدم. تو از کجا اومدی و ترس من شدی؟ "دوستت دارم چون توی بدترین روزای زندگی...