وارد چادر اسلحهها شدم و بدون زیاد بگردم دو تا مَک-۱۰ برداشتم و از چادر رفتم بیرون. سمت آخرین ماشینی که میخواست بره رفتم و قبل اینکه راه بیوفته پشتش نشستم. عصبانی تر از اونی بودم که به فکر این باشم از کدوم راه بکشمشون هیجانش بیشتره.
نزدیک جایی که گزارش شده بود رسیدیم. قبل اینکه ماشین وایسه پریدم پاییدم و سمت بقیه که با زامبی ها میجنگیدن رفتم.
بین جمعیت دنبال بتانی میگشتم ولی بخاطر ازدحام زیاد نمیتونستم پیداش کنم. سمت نزدیک ترین ماشین به خودم رفتم و از کاپوتش بالا رفتم. بالاخره بتانی رو پیدا کردم. زامبیهای زیادی اطرافش نبودن و به نظر خوب میومد.
خواستم برم پایین که چشمام به موج دوم زامبیایی که سمتمون میومدن خورد.
+فاکک...
تعدادشون بیشتر از اینایی که الان داشتم بچهها باهاشون میجنگیدن بود. به ماشینی که روی کاپوتش بودم نگاه کردم.
ماشین روشن بود ولی کسی جای راننده نبود. رفتم پشت فرمون نشستم و سمت موج دوم زامبی ها رانندگی کردم.
با فاصله ازشون موندم. چند تا تیر هوایی در کردم تا مطمئن بشم توجهشون به من جلب میشه. یکم موندم تا مطمئن شم اکثریتشون دنبال من میان و بعد جهت مخالف جایی که بقیه بودن رانندگی کردم. دنبالم میدویدن.
هر از چند گاهی بر میگشتم و نگاشون میکردم. تعدادشون به ۷۰ یا حتی ۸۰ تا میرسید. موقع برگشتنم سعی میکردم بزنمشون ولی سخت بود. تک و توک بینشون تونستم بعضیارو بزنم.
باید همهشون رو یه جا جمع کنم و باهم بکشمشون.
یا حداقل بیشترشون رو.
با به یادآوردن چیزی پوزخندی زدم و راهمو سمت جایی که میخواستم کج کردم. بعد چند دقیقه به پمپ بنزینی که میدونستم این نزدیکیاست رسیدم. سرعت ماشین رو بیشتر کردم تا یکم ازشون جلو بیوفتم. ماشین رو کنار یکی از جایگاههای سوخت پارک کردم و پیاده شدم.
دور و بر رو نگاه کردم جنازهای چیزی پیدا کنم ولی هیچی نبود.
سمت سوپری که کنار جایگاهای سوخت بود رفتم و با کمک گرفتن از وسیلههایی که دور و بر بود از دیوارش بالا رفتم.
روی سقف دراز کشیدم و پشت تابلوی مغازه موندم و زامبی هایی که بالاخره رسیده بودن رو دیدم. سر تفنگم رو سمت یکی از اون جایگاههای سوخت تنظیم کردم و وقتی اکثریتشون توی اون محوطه بودن شلیک کردم. به محض شلیک سرم رو پایین آوردم، گوشام رو گرفتم و چشمام رو بستم. به ثانیه نرسیده بود که جایگاهها منفجر شدن و مردههای نصف و نیمهای که اونجا بودن واقعا مردن.
بعد از اینکه صدای سوت توی گوشم کم شد، چشمام و باز و سرم رو بلند کردم. فقط سه تای دیگهشون مونده بودن. نشونه گیری کردم و هر سه تاشون رو کشتم. تنفگارو کنار گذاشتم.
به پشت دراز کشیدم و آسمون رو نگاه کردم.
+کلوئی من کجایی...
همونطور که دنبال ستارهی کلوئی میگشتم گفتم ولی نتونستم پیداش کنم. اون طرفترش چشمم به ستاره خودم خورد و ستارهی کناریش که برای بتانی بود.
بتانی...
با عجله بلند شدم. یادم رفته بود که همونجوری ولش کرده بودم. خشابهای تفنگارو چک کردم. اندازهی کافی بودن به نظرم.
حتی اگه اوضاع خیلی بد بشه چاقومو همراهم دارم.
از روی سقف پایین اومدم. خواستم سمت جایی که ماشین رو گذاشته بودم برم که یادم افتاد الان فقط یه تیکه آهن به درد نخورد شده. با تمام سرعتی که داشتم سمت قرارگاه میدویدم.
از چیزی که فکر میکردم زامبیا بیشتر بین راهم بودن.
کی اینقدر زیاد شده بودنن؟
بدون اینکه آسیبی ببینم به راهم ادامه میدادم. وقتی دیوارای قرارگاه رو از دور دیدم سرعتم رو بیشتر کردم. از تیکه دیواری ک درست کرده بودم بابا رفتم و وارد شدم. سمت چادرمون دوییدم و بدون مقدمه واردش شدم.
+بتانیی!!
با ترس دور و بر رو نگاه کردم.
چادر خالی بود. سمت چادر بچهها رفتم.
وارد که شدم همه برگشتن سمتم و با تعجب نگام کردن. یه دور کل داخل چادر رو نگاه کردم ولی بازم نبود.
سمت هنری برگشتم
+بتانی..؟
هنری-نمیدونم کجاس ولی احتمالن سر جلسه دارن.
بدون اینکه چیزی بگم سمت چادری که برای جلسههاشون بود رفتم. به محض وارد شدنم بتانی رو دیدم که دقیقا وسط وایساده.
پاهام خالی کردن و همون جلوی ورودی افتادم.
+وای خدای منن...
هر پنج نفری که توی چادر بودن سمتم اومدن.
جسی-هی حالت خوبه؟؟. چراا این ریختی شدی؟؟
سر تا پام رو نگاه کردم. تک خندهای کردم.
یعنی بیشتر از اینم میتونستم خونی بشم؟؟
+فقط... یکم... درگیر شدم
همونجور که نفس نفس میزدم جملهم رو کامل کردم. خواستن بیان کمکم که قبلش خودم بلند شدم.
+خیلی خب من دیگه مزاحم نمیشم به جلستون برسین... عاهاا راستیی..
خواستم بیرون برم که یادم اومد.
+یکی از ماشیناتون منفجر شد. ببخشید بابتش.
بدون اینکه فرصت جواب دادن بهشون بدم از چادر خارج و سمت چادر خودمون رفتم. وارد چادر شدم و بدون هیچ کار اضافهای روی تختم دراز کشیدم. خواستم ساعد یکی از دستام رو روی چشمام بزارم که متوجه خونی بودنشون و بیخیالش شدم.
بتانی... خداروشکر که سالمه.
اون دختر... منو یاد کلوئی میندازه؟؟
شاید.
ولی اونا هیچ شباهتی بهم ندارن. دقیقن دو قطب مخالف هم.
پس چرا اینقدر نگران بودم؟
+شاید فقط نمیخوام اتفاقی که برای کلوئیی افتاد براش بیوفته.
جواب خودم رو دادم. چشمام رو بستم و سعی کردم حتی شده یه ثانیه هم در آرامش بخوابم.
KAMU SEDANG MEMBACA
Death Time Romance
Fiksi Remajaاون روزا پر از مرگ بود. همه جا بوی خداحافظی میداد. کسی نمیدونست کِی بار اخریه که میخنده، کِی بار اخریه که برمیگرده. من ترسی از زندگی توی مرگ نداشتم، دیگه چیزی نداشتم که از دست بدم. تو از کجا اومدی و ترس من شدی؟ "دوستت دارم چون توی بدترین روزای زندگی...