²⁵ Robbie

15 6 0
                                    

-رابی، پاشوو رابی!!
چشمام رو باز کردم و به جسمی که بالای سرم وایساده بود نگاه کردم. فرد بالای سرم خم شد.
-تو مثلا اومدی دنبال من ولی گرفتی اینجا خوابیدی؟
چند بار پلک زدم تا دیدم واضح تر شه. بلند شدم و نشستم. با دیدن دختر روبه‌روم که اخم ریزی داشت لبخندی زدم.
+تو دیر کردی منم خوابم برد دیگه.
سرش رو به نشونه‌ی تاسف تکون داد. دستم رو سمتش دراز کردم‌. دستم رو گرفت. کشیدم و بلند شدم.
-بازم کل شب تمرین کردی نه؟
سمتش رفتم و کوله‌ش رو ازش گرفتم و رو شونه‌ی خودم انداختم.
+این مسابقه خیلی برام مهمه خودت که میدونی.
بدون اینکه منتظر جوابی ازش باشم سمت خروجی دانشگاه حرکت کردم. دوید تا بهم برسه.
-هرچقدم مهم باشه دلیل نمیشه اصلن نخوابی که.
+همین الان خودت از خواب بیدارم کردی. خوابمم کردم پس.
+ایش... همیشه همینی.
کوله‌ش رو ازم گرفت و سرعتش رو یکم بیشتر کرد تا ازم جلو بیوفته. بخاطر لجبازیش خنده‌ای کردم.
+کلوئی...
وایساد و برگشت سمتم.
+این مسابقه برام مهمه میدونی که. میتونی بیای نه؟
عصبانیت کیوت روی صورتش جاش رو به یه چهره‌ی ناراحت داد.
کلوئی-آقای بلیک یه پروژه‌ی گروهی برامون گذاشته. امشب قراره با بچه‌ها بریم و روش کار کنیم.
سرم رو پایین انداختم.
+خیلی خب پس تا–
کلوئی-هی من نگفتم ک نمیام.
وسط حرفم پرید. سرم رو بلند کردم و نگاش کردم‌.
کلوئی-پروژه گروهی میتونه یه روز دیگه هم صبر کنه.
لبخندی زدم. لبخند متقابلی زد و سمت خروجی رفت. سمتش رفتم. دستام رو دور کمرش حلقه و از پشت بغلش کردم.
کلوئی-خیلی خب حالا. دیگ وقتی تنها دوستی که داری هستم مجبورم بعضی وقتا از برنامه‌ی خودم بزنم دیگ.
ازش جدا شدم.
+کی گفته تو تنها دوستی هستی ک من دارم؟
اخمی کرد. روی نوک پاهاش وایساد ولی هنوز قدش بهم نمیرسید. یکم خم شدم تا همونطور ک میخواد صورتامون جلوی هم بمونه.
کلوئی-من گفتم. من تنها دوست و تنها عشق توئم.
دستام رو دو طرف صورتش گذاشتم و آروم فشارش دادم.
+هرچی شما بفرمایید.
خنده‌ای کرد. صورتش رو ول کردم و ازم جدا شد و جلوتر رفت. رفتم کنارش و باهم از دانشگاه خارج شدیم.
کلوئی-میخوام یه‌چی مهمونت کنم.
+اوهه اونوقت به چه مناسبت؟
کلوئی-اون پروژه گروهی که گفتم؛ با الکس تو یه گروهم.
+بالاخره داریی به یه جاهایی میرسی پس..
کلوئی-نمیدونم!! نمیدونم اونم یه حسایی داره یا اینکه فقط برا سرگرمی داری باهام راه میاد ولی وقتی گروه بندی اینا شده بودیم کنار من اومد نشست. خواست باهام حرف بزنه و اینا.. میدونی.. یه جورایی انگار اونم علاقه به برقراریه ارتباط و اینا داره.
+همون پس درست گفتم به یه جاهایی داری میرسی.
کلوئی-نهه!! نه من میدونم داره الکی امیدوارم میکنم خودموو اهه!! نمیخوام اصلا. مهمون کردن کنسله.
+هی یعنی چی! من خوردنی‌مو میخوامم.
کلوئی-نه دیگه کنسله کنسل.
یهویی وایسادم. برگشت سمتم و با تعجب نگام کرد.
کلوئی-چیشد؟
ادای فکر کردن درآوردم.
+ینی باید برم به الکس بگم یه کلوئی نامی روش کراش داره؟ شاید اون یه چیز مهمونم کنه.
با کیفش آروم بهم زد.
کلوئی-حتی فکرشم نکن. اونوقت جای مهمون کردنت باید بیاد مراسم ختمت.
خنده‌ای کردم و دستام رو به نشانه‌ی تسلیم بالا اوردم.
+خیلی‌خب خیلی‌خب!
پشت کرد بهم و بقیه راهشو رفت.
+حالا که چیزی مهمونم نمیکنی بیا بریم من یه جیزی برات میگیرم.
برگشت سمتم و با خوشحالی نگام کرد.
کلوئی-واقعاا؟!
+گشنمه. از اونجاییم که خیلی مهربونم برای توهم میخرم.
با خنده سمتم اومد و دستش رو دور یکی از دستام حلقه کرد.
کلوئی-لعنت به هرکی که به رابی صفات بد میچسبوده. دختر از تو بهتر تو دنیا نیست.
با خنده نگاش کردم‌. اونم خنده‌ای کرد و نگام کرد. دست دیگش رو بالا اورد.
کلوئی-پیش به سویی غذا!!
شروع به راه رفتن کرد و منم دنبالش کشیده شدم.

Death Time RomanceHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin