-رابی، پاشوو رابی!!
چشمام رو باز کردم و به جسمی که بالای سرم وایساده بود نگاه کردم. فرد بالای سرم خم شد.
-تو مثلا اومدی دنبال من ولی گرفتی اینجا خوابیدی؟
چند بار پلک زدم تا دیدم واضح تر شه. بلند شدم و نشستم. با دیدن دختر روبهروم که اخم ریزی داشت لبخندی زدم.
+تو دیر کردی منم خوابم برد دیگه.
سرش رو به نشونهی تاسف تکون داد. دستم رو سمتش دراز کردم. دستم رو گرفت. کشیدم و بلند شدم.
-بازم کل شب تمرین کردی نه؟
سمتش رفتم و کولهش رو ازش گرفتم و رو شونهی خودم انداختم.
+این مسابقه خیلی برام مهمه خودت که میدونی.
بدون اینکه منتظر جوابی ازش باشم سمت خروجی دانشگاه حرکت کردم. دوید تا بهم برسه.
-هرچقدم مهم باشه دلیل نمیشه اصلن نخوابی که.
+همین الان خودت از خواب بیدارم کردی. خوابمم کردم پس.
+ایش... همیشه همینی.
کولهش رو ازم گرفت و سرعتش رو یکم بیشتر کرد تا ازم جلو بیوفته. بخاطر لجبازیش خندهای کردم.
+کلوئی...
وایساد و برگشت سمتم.
+این مسابقه برام مهمه میدونی که. میتونی بیای نه؟
عصبانیت کیوت روی صورتش جاش رو به یه چهرهی ناراحت داد.
کلوئی-آقای بلیک یه پروژهی گروهی برامون گذاشته. امشب قراره با بچهها بریم و روش کار کنیم.
سرم رو پایین انداختم.
+خیلی خب پس تا–
کلوئی-هی من نگفتم ک نمیام.
وسط حرفم پرید. سرم رو بلند کردم و نگاش کردم.
کلوئی-پروژه گروهی میتونه یه روز دیگه هم صبر کنه.
لبخندی زدم. لبخند متقابلی زد و سمت خروجی رفت. سمتش رفتم. دستام رو دور کمرش حلقه و از پشت بغلش کردم.
کلوئی-خیلی خب حالا. دیگ وقتی تنها دوستی که داری هستم مجبورم بعضی وقتا از برنامهی خودم بزنم دیگ.
ازش جدا شدم.
+کی گفته تو تنها دوستی هستی ک من دارم؟
اخمی کرد. روی نوک پاهاش وایساد ولی هنوز قدش بهم نمیرسید. یکم خم شدم تا همونطور ک میخواد صورتامون جلوی هم بمونه.
کلوئی-من گفتم. من تنها دوست و تنها عشق توئم.
دستام رو دو طرف صورتش گذاشتم و آروم فشارش دادم.
+هرچی شما بفرمایید.
خندهای کرد. صورتش رو ول کردم و ازم جدا شد و جلوتر رفت. رفتم کنارش و باهم از دانشگاه خارج شدیم.
کلوئی-میخوام یهچی مهمونت کنم.
+اوهه اونوقت به چه مناسبت؟
کلوئی-اون پروژه گروهی که گفتم؛ با الکس تو یه گروهم.
+بالاخره داریی به یه جاهایی میرسی پس..
کلوئی-نمیدونم!! نمیدونم اونم یه حسایی داره یا اینکه فقط برا سرگرمی داری باهام راه میاد ولی وقتی گروه بندی اینا شده بودیم کنار من اومد نشست. خواست باهام حرف بزنه و اینا.. میدونی.. یه جورایی انگار اونم علاقه به برقراریه ارتباط و اینا داره.
+همون پس درست گفتم به یه جاهایی داری میرسی.
کلوئی-نهه!! نه من میدونم داره الکی امیدوارم میکنم خودموو اهه!! نمیخوام اصلا. مهمون کردن کنسله.
+هی یعنی چی! من خوردنیمو میخوامم.
کلوئی-نه دیگه کنسله کنسل.
یهویی وایسادم. برگشت سمتم و با تعجب نگام کرد.
کلوئی-چیشد؟
ادای فکر کردن درآوردم.
+ینی باید برم به الکس بگم یه کلوئی نامی روش کراش داره؟ شاید اون یه چیز مهمونم کنه.
با کیفش آروم بهم زد.
کلوئی-حتی فکرشم نکن. اونوقت جای مهمون کردنت باید بیاد مراسم ختمت.
خندهای کردم و دستام رو به نشانهی تسلیم بالا اوردم.
+خیلیخب خیلیخب!
پشت کرد بهم و بقیه راهشو رفت.
+حالا که چیزی مهمونم نمیکنی بیا بریم من یه جیزی برات میگیرم.
برگشت سمتم و با خوشحالی نگام کرد.
کلوئی-واقعاا؟!
+گشنمه. از اونجاییم که خیلی مهربونم برای توهم میخرم.
با خنده سمتم اومد و دستش رو دور یکی از دستام حلقه کرد.
کلوئی-لعنت به هرکی که به رابی صفات بد میچسبوده. دختر از تو بهتر تو دنیا نیست.
با خنده نگاش کردم. اونم خندهای کرد و نگام کرد. دست دیگش رو بالا اورد.
کلوئی-پیش به سویی غذا!!
شروع به راه رفتن کرد و منم دنبالش کشیده شدم.
![](https://img.wattpad.com/cover/361511745-288-k403160.jpg)
ŞİMDİ OKUDUĞUN
Death Time Romance
Genç Kurguاون روزا پر از مرگ بود. همه جا بوی خداحافظی میداد. کسی نمیدونست کِی بار اخریه که میخنده، کِی بار اخریه که برمیگرده. من ترسی از زندگی توی مرگ نداشتم، دیگه چیزی نداشتم که از دست بدم. تو از کجا اومدی و ترس من شدی؟ "دوستت دارم چون توی بدترین روزای زندگی...