²⁶ Bethany

16 5 0
                                    

از هلیکوپتر استفن پایین پریدم. پشت سرم رابی ایستاده بود و به اطراف نگاه میکردیم. چقدر همه چیز عوض شده بود. یروز اینجا به زیباییش معروف بود و حالا، از همه اونا فقط خاکستر مونده بود. بعد از خداحافظی از استفن سوار ماشین و مشغول گشت زدن شدیم. غروب بود و هوا رو به خنکی میرفت. باد سردی میومد. ژاکتمو بیشتر دور خودم پیچیدم چشمامو بستم.
هنری- اینجا چقدر خلوته. حتی یدونه زامبیم اینورا نیست! چه برسه به ادم.
رابی- جایی که زامبی نیست احتمال حضور ادما بیشتره..
رابی سمت مرکز شهر روند. وقتی وارد شهر شدیم چیزی به نام شهر دیگه وجود نداشت. همش خرابه بود و خرابه.
+اینجا..چقدر حیف! چقد عوض شده!
میا- اره. من و خانوادم اینجا زندگی میکردیم. اینجا، اصلا شبیه خاطراتم نیست.
از ماشین پیاده شدیم و مشغول گشتن توی مغازه ها و جاهایی که فکر میکردیم ممکنه چیز مفیدی توش پیدا بشه شدیم. هوا داشت کم کم تاریک میشد.
دیوید- چرا اینجا هیچ زامبی ای نیست؟
هنری-عجیبه..
سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم. هوا کاملا تاریک شده بود و نور ماشینمون خیلی کم بود، برای روشن کردن شهری که توی تاریکی محض فرو رفته بود.
+رابی، مراقب باش..
رابی که پشت فرمون نشسته بود سرعتشو کم کرد. با فریاد مکس هممون به خودمون اومدیم.
مکس- رابی، رابی مراقب باش. اونجا، اونجا رو ببینید.
تعدادی زیادی زامبی داشتن به طرف نور که از ماشین ما بود میومدن. حتی فکر مبارزه باهاشونم خیلی خطرناک میومد. اونا خیلی زیاد بودن.
هنری- برگرد رابی برگررددد.
رابی- گندش بزنن!
رابی دنده معکوس گرفت و توی یه حرکت ماشینو برگردوند و با سرعت دور شد. ولی اونا دنبالمون بودن. توی یک لحظه صدای گریه یه بچه به گوشم رسید.
از کجا بود؟
+رابی، رابی وایستا!!
رابی- چی میگی؟؟دیوونه شدی؟
+رابی صدای گریه شنیدم. مطمئنم اشتباه نمیکنم.
میا- بتانی ما چیزی نشنیدیم. شاید..
+نه نه مطمئنم اشتباه نمیکنم. رابی بزار پیاده شم.
رابی- میخوای خودتو به کشتن بدی؟ چجوری میخوای از بینشون رد بشی؟؟
در ماشینو باز کردم.
رابی- چه غلطی داری میکنی؟؟
+من اینجام تا اونارو نجات بدم نه اینکه فرار کنم.
از ماشین بیرون پریدم. از جایی که زامبیای کمتری بودن رد شدم. صدای گریه انگار قطع شده بود.
نکنه واقن اشتباه شنیده بودم؟
ولی من مطمئنم.
صدای گریه دوباره بلند شد. جایی که صدا ازش میومد خیلی خطرناک بود. زامبیای زیادی اونجا بودن و رد شدن ازش به نظر غیر ممکن میومد. اسلحه هامو مسلح کردم و سمتشون دویدم. اگر پیداش میکردم، میتونستم منتظر بمونم تا بقیه بیان کمکمون. به سمتشون میدوییدم و میکشتمشون اما نه، تنهایی از پسشون بر نمیومدم. ماشین رابی رو کنارم دیدم که با سرعت نزدیکشون شد و تعداد زیادیشونو زیر گرفت. بچه ها پایین اومدن و مشغول مبارزه شدن. یه دسته زامبی به سمتم میومدن. سعی کردم از دستشون فرار کنم و با اسلحه بهشون شلیک میکردم. موقع دویدن پام به یجا گیر کرد و پیچ خورد. افتادم زمین. به پاهام نگاه کردم که دستی دورشون پیچیده شده بود. زامبی زخمی ای بود که روی زمین افتاده بود و پاهامو محکم توی دستاش فشار میداد. وقتی افتادم زمین اسلحه هام از دستام چند متر اونطرف تر افتادن. سعی کردم پاهامو تکون بدم و دستاشو از دور پاهام باز کنم. همون لحظه صدای شلیکی کنار گوشم شنیدم و بعدش دستای زامبی از دور پاهام کنار رفتن. یکی منو از کمر گرفت و توی یکی از مغازه های نزدیک اونجا برد و درو قفل کرد. توی تاریکی چیزی نمیدیدم. اون کی بود؟
بخاطر پیچ خوردگی پام نمیتونستم خوب راه برم. دستمو به دیوار گرفتم و سعی کردم جلو تر برم. با روشن شدن نور خیلی کمی تونستم یکم اطرافو بررسی کنم. یه مغازه کتابفروشی؟ سعی کردم کسی که کمکم کرده بودو ببینم. یه مرد قد بلند. قیافش درست مشخص نبود. دختری که شمعو روشن کرده بود سمتم اومد و دستامو گرفت.
-حالت خوبه؟
+اره اره. ممنونم!
سمت مرد برگشتم. بدون اینکه حرفی بزنه سمت داخل مغازه رفت. با کمک دختر رفتم و روی کاناپه ای که زیر قفسه های کتاب بود نشستم. حالا میتونستم بهتر حلاجی کنم. با تکون خوردن چیزی کنارم سریع گارد گرفتم و با دیدن دختر بچه چهار پنج ساله ای که از کنار کاناپه بیرون اومد لبخندی زدم.
+شما، چند نفرین؟
دختری که شمع دستش بود اونو روی زمین گذاشت و خودشم همونجا نشست. دختر بچه پشتش قایم شد. دامنش تکون میخورد. دستشو برد و پسر بچه هفت هشت ساله ای رو کنارش نشوند. بهش نمیخورد سنش زیاد باشه. شاید، بیست یا بیست و دو؟ مطمئنم از مکس و دیوید کوچیکتر بود.
-ما چهار نفریم. شما، تاحالا ندیده بودمتون.
+ما از یه قرارگاه نزدیک اینجا اومدیم.
مرد روی میز کتابفروشی نشست و پرسید.
-اینجا چیکار میکنین؟
+اومدیم تا شمارو پیدا کنیم.
-مارو؟
+هرکی که زنده مونده. ما یه گروه جست و جوییم.
-تو و اون دیوونه های بیرون؟ که مثل گنگسترا با ماشین زامبیارو زیر کردن.
خندم گرفته بود.
+نه ما همچینم دیوونه نیستیم. ما نمیخواستیم که مبارزه کنیم. تعداد اونا خیلی از ما بیشتر بود و احتمال شکست دادنشون خیلی کم بود. من فقط، صدای گریه شنیدم و بعدش، از ماشین پریدم پایین. اونا برای کمک به من اینجان!
خواستم پاهامو تکون بدی که درد بدی توی بدنم پیچید. بیشتر از چیزی که فکر میکردم اسیب دیده بود. اون دختر سمتم اومد.
-بزار پاهاتو ببینم.
+ممنونم ولی چیزی نیست. یه پیچ خوردگی سادس.
-میتونم واست ببندمش.
تیکه پارچه ای اورد و مشغول بستن پاهام شد.
+ازت ممنونم.
-لوسی، اسمم لوسیه.
+ممنونم لوسی.
لبخند شیرینی زد و پیش بچه ها که با تردید به من نگاه میکردن برگشت.
+اونا..؟
لوسی- خواهر و برادرامن! اون که اونجا نشسته، لئوعه.
بعدم به پسر کنارش اشاره کرد.
لوسی-این مرد بزرگ راسله و این پرنسس، رنی!
+اونا واقعن مثل شاهزاده‌ها به نظر میرسن.
بچه ها خنده ریزی کردن و خواهرشون اونارو بیشتر توی اغوش گرفت.
+اسم منم بتانیه.
لیو-برای چی دنبال ما میگردین؟
+ما یه پایگاه امن اماده کردیم. برای همه. ما یکی از تیمای جست و جوییم که برای پیدا کردن بقیه ادما اومدیم. من و تیمم. راستش شما اولین نفرایی هستین که میبینیم.
لئو-چرا فکر کردید ما بهتون اعتماد میکنیم و باهاتون میایم؟
لوسی- لئو...
لئو-اگر واقن اینطور که میگین نباشه چی؟
+شما مجبور نیستین که به ما اعتماد کنین. ولی به نظرم، شرایط بدتر ازین نمیشه. اعتماد کردن به ما چیزی نیست که به ضررتون باشه.
پسر پوزخندی زد و روشو برگردوند.
لئو-ما خودمون میتونیم از خودمون محافظت کنیم.
+با دوتا بچه؟ خودتم میدونی که این کار خیلی سخته.
لوسی- لئو ما قرار نیست همین الان باهاشون بریم. حداقل، میتونیم یکم باهاشون صحبت کنیم.
لبخندی به دختر زدم.
+چند سالته؟
لوسی-بیست و یک.
+برادرت چطور؟
لوسی+بیست و سه.
+ببینین، شما هنوز خیلی جوونین و مطمئنم امادگی لازم برای این وضعیتی که توشینو ندارین. مطمئن باشین ما فقط میخوایم کمکتون کنیم.
سر و صدای بیرون تقریبن قطع شده بود. به نظر میومد اون بچه ها مثل همیشه کارشونو درست انجام داده بودن.
لوسی- بتانی انگار یکی اسم تورو صدا میزنه.
صدای رابی بود که هر لحظه نزدیک تر میشد.
رابی- بتانییی! بتانی کجاییی؟؟
لئو درو باز کرد و رابی به سرعت سمتش دویید و توی یه حرکت اسلحشو روی شقیقه لئو گذاشت.
رابی-اون کجاست؟؟ باهاش چیکار کردی؟
+رابی من خوبم!! اونو ولش کن. اون بود که جونمو نجات داد.
رابی اسلحه رو از روی سر لئو برداشت و سعی کرد پیدام کنه. با دیدنم سمتم اومد و جلوی پاهام نشست.
رابی- بتانی خوبی؟؟
سرمو تکون دادم و لبخند زدم. ترسیده بود و این کاملا از توی چشماش مشخص بود.
رابی- نباید از من جدا میشدی بتی! اگه اتفاقی واست میوفتاد چی؟؟
لئو-انقدر مطمئنی که سالمه؟
رابی اخمی کرد.
رابی-منظورت چیه؟
لوسی-چیزی نیست فقط پاهاش..
+پام پیچ خورده همین!
لئو- تو چیکارشی؟؟
رابی- باید بهت جواب بدم؟؟
+اون دوستمه.
رابی- محافظشم!
لئو- از توی دستای یه زامبی نجاتش دادم. خانوم محافظ!
اخم رابی شدید تر شد و سمت در خروجی رفت.
رابی-میرم بچه هارو خبر کنم. دنبالت میگردن...

ووت و کامنت فراموش نشه♡

Death Time RomanceWo Geschichten leben. Entdecke jetzt