دروازههای چوبی باز شدن و ماشین وارد مکانی ک دور تا دورش رو با تنههای بزرگ درخت حصار بندی کرده بودن، شد.
ماشین تا وسط های محوطه رفت و وایساد.
کسایی ک تو ماشین بودن پیاده شدن.
پسری که پشت ماشین تو تموم راه کنارم نشسته بود از ماشین پیاده شد. بازوم رو گرفت و از ماشین کشیدم بیرون و منو سمت بزرگترین چادر برد.
دور و برم رو نگاه کردم.
چادرای کوچیک و بزرگی که پهن شده بودن، میزای چوبیای که کنار بعضی از چادرا بودن و آدمایی ک تو محوطه قدم میزدن.
به نظر میومد یه جور پایگاه یا همچین چیزی برای خودشون درست کردن.
چه مسخره.
به محض وارد شدنم مرد میان سالی ک پشت میز وسط چادر نشسته بود شروع کرد به غر زدن
-قرارمون مواد غذایی بود.
-ماموریتی که به ما محول شده فقط مخصوص بیرون ازین شهر نیست آقای هنکس.
-آفرین به این وظیفه شناسی!
-اسمش روشه! وظیفه. نیازی به تعریف کسی نیست.
دختر جوونتری که همراه پسر پشتم من رو تا اینجا آورده بود، گفت. سمتش برگشتم و نگاش کردم. قدش تقریبا تا شونههای من میرسید. موهای مشکیش رو شلخته دماسبی بسته بود ولی ظاهر بدی بهش نمیداد. سمت پسری که کارش با بستن من به صندلی تموم شده بود، برگشت.
-ممنون ازت. میتونی بری.
پسر بلهای گفت و بدون حرف دیگهای خارج شد.
دختر بعد اینکه از بیرون رفته پسره مطمئن شد سمت من برگشت و چند ثانیه نگام کرد.
-لیام لطفا ازش ازمایش بگیر و قرنطینش کن.
سمت زن مسن تر توی اتاق که حرف زده بود برگشتم.
اگه حدسم درس بوده باشه اینجا یه جور کلونی راه انداختن و اینام رئییسای هر گروهن.
زندگی رو با فیلم اشتباه گرفتن.
اسکلا.
+منو ولم کنین. میخوام برم.
با شنیدن صدام همهشون سمتم برگشتن.
اون زن مسن دوباره شروع کرد.
-کجا؟
+فکر کردین صاحب آدمایین؟ چی میخواین از من؟ بزارین برم.
-اونوقت به هفته هم نمیرسه ک میمیری!!
سمت پسری که تازه وارد چادر شده بود برگشتم.
+تا الان زنده موندم ازین به بعدم میمونم.
پسر یه لبخندی بهم زد.
-من دیگه میرم. باید با جیکوب صحبت کنم.
دختر جوونتر داخل اتاق گفت
-به جسی هم بگو بیاد.
-باشه.
مکالمهی بین تنها دوتا زن توی اتاق رو بدون اینکه چشمام رو از پسری ک تازه وارد چادر شده بود بگیرم گوش دادم.
دختر جوون تر از اتاق رفت بیرون.
پسر بالاخره دست از نگاه کردن به من برداشت و سمت دو نفر دیگهای ک توی چادر بودن رفت.
-خیلی خب باهاش چیکار کنیم؟
-اول باید مطمئن شیم که آلوده نباشه.
-ظاهرا ک آلوده به نظر نمیاد.
-لباس پوشیدنشو نگا. مطمئنن یه جا چنگی چیزی خورده.
زن سمت من برگشت.
-دختر جون باید درس لباس بپوشی. هرچی بیشتر بهتر. اینجوری احتمالن گاز گرفتگیت کمترم میشه.
چیزی نگفتم و فقط نگاش کردم. سمت مرد مسن تر برگشت.
-بقیهش با تو.
-هی فقط کار الکی ازتون سر نزنه. مطمئنن نمیخواین یه بچه نیمه انسان نیمه زامبی رو دستمون بزارین.
-نگران نباش تا وقتی مطمئن نشدم پاکه کاریش نمیکنم.
پسر جوون تر خندهای کرد.
سمت من برگشت و خم شد تا صورتم جلوی صورتش باشه
-به بهشت ما خوش اومدی خانوم کوچولو.
بدون اینکه فرصت جواب دادن بهم بده با زن از اتاق خارج شدن.
مردی ک تو اتاق مونده بود از جاش بلند شد و سمتم اومد.
-خیلی خب. من لیامم. تو اسمت چیه خوشگله؟
چیزی نگفتم و فقط نگاش کردم.
-پس فعلن همون خوشگله صدات میکنیم. اون پسر جذابی که دیدی تامه. اونی ک آوردت اینجا بتانیه و اون خانم مسنم تیلوره. بعدن اگه شانس داشته باشی و پاک باشی میتونی جسی رم ببینی.
یکم مکث کرد.
لیام-هنوزم نمیخوای اسمتو بگی؟
وقتی دید جواب نمیدم پوفی کشید.
خواست چیزی بگه که با وارد شدن پسری که به نظر میرسید از زیر دستاش باشه بیخیال شد.
-قربان
لیام-جیک. یکی از چادرا رو خالی کنین و این خوشگل رو بندازین اونجا. مراقبم باش نمیدونیم آلودس یا نه. بزار تا صبح همونجا بمونه بعد آزمایشارو انجام بدین.
جیک-چشم
لیام چیز دیگهای نگفت و از چادر خارج شد.
پسری که به نظر میرسید اسمش جیکه سمتم اومد. دستاش رو جلو اورد. متوجه سرنگ توی دستش شدم.
بدون اینکه ببینه دارم نگاش میکنم یا نه گفت:
جیک-خواب اوره. برای اینکه جابهجا کردنت راحت تر باشه.----------
چشمام رو باز کردم و دور و بر رو نگا کردم. تو یه چادر دیگه بودم ولی هنوز لباسای خودم تنم بود.
تک خندی کردم.
+حداقل یه نفرو میخواین نگه دارین کامل بگردینش.
خودم و تکون دادم و بلند کردم تا دستام که پشتم بسته شده بود رو به جیب پشت شلوارکم برسونم.
چاقوم رو از تو جیبم درآوردم و شروع کردم بردین طناب دور دستم. دستام باز شد.
بلند شدم و تو چادر گشتم. وسایلم نبود. از پشت چادر رفتم بیرون.
دور و بر رو نگا کردم. چند نفر با فاصلههای زیاد از هم وایساده بودن و کشیک میدادن و دو نفرم توی محوطه راه میرفتن.
یکی از کسایی که بین چادرا قدم میزد همون پسر رانندههه بود. تکخندی کردم و اروم سمتش رفتم. منتظر وقت مناسب موندم و وقتی مطمئن شدم کسی دور و بر نیست دهنش و گرفتم و پشت نزدیک ترین چادر کشیدمش.
نوک چاقوم رو روی گردنش جایی که شاهرگش بود گذاشتم.
+تلاش کن حرف بزنی تا آخرین کاری باشه که انجام میدی. مطمئنن میدونی اگه این چاقو بره تو گردنت سرعت خارج شدن خونت از جمع شدن بقیه بیشتره.
دستم رو از روی دهنش برداشتم.
تکون نخورد.
+خوبه. حالا ببرم پیش وسایلم.
پسر چیزی نگفت و حرکت کرد. بازوش رو گرفتم. چاقوم هنوز روی گردنش بود. پشت سرش حرکت میکردم. سمت یکی از چادرا رفت و واردش شدیم.
روی میز ته چادر کیف، تفنگا و چوب بیسبالم بود.
حلش دادم تا سمت میز بره.
+تفنگارو بزار توی کیف.
همزمان با اینکه تفنگارو میزاشت چوبم رو برداشتم. کارش تموم شد.
+ببرم جایی که غذاهاتون رو نگه میدارین.
از چادر رفتیم بیرون و سمت چادر روبهرویی رفتیم.
حواسم به دور و بر بود تا کسی نبینتمون. وارد چادر شدیم.
یه میز بزرگ وسط چادر بود و روش پر از لولههای آزمایشگاه و یه سری خرت و پرت دیگه بود.
دختری که پشت میز وایساده بود به محض وارد شدن برگشت سمتمون.
-هنری.
همون دختری جوونهی توی چادر بود.
پیرمرده بهش چی گفته بود؟
بتانی؟؟
دختر نگاهش با ترس روی چاقوی روی گردن پسر بود.
خندهای کردم.
+واقعا خیلی جنم داشتی ک همچین کاری کردی.
پسر فقط پوزخندی زد و چیزی نگفت.
+خوراکی بره به درک!
کیفم رو از تو دستش کشیدم. هولش دادم سمت جلو و سریع از توی چادر خارج شدم...ووت و کامنت فراموش نشه♡
ESTÁS LEYENDO
Death Time Romance
Novela Juvenilاون روزا پر از مرگ بود. همه جا بوی خداحافظی میداد. کسی نمیدونست کِی بار اخریه که میخنده، کِی بار اخریه که برمیگرده. من ترسی از زندگی توی مرگ نداشتم، دیگه چیزی نداشتم که از دست بدم. تو از کجا اومدی و ترس من شدی؟ "دوستت دارم چون توی بدترین روزای زندگی...