از انبار خارج شدم و با نگاهم دنبال رابی گشتم اما پیداش نکردم. سمت انباری برگشتم. هنری و اون دوتا هنوز مشغول صحبت بودن پس، رابی کجا بود؟ میخواستم از راهرویی که به انباری میرسید خارج بشم که سایه ای نظرمو جلب کرد. سمت گوشه گوشه مغازه رفتم و به حرفاشون گوش دادم.
رابی-ببین، باید مراقب باشی. نباید دستتو سمت تیز چاقو ببری خب؟ وقتی بهت حمله کردن، باید سعی کنی از قسمت تیزش جا خالی بدی.
چاقورو با احتیاط دست بچه داد.
رابی- اول از همه باید با وسیله هات دوست بشی هوم؟ اونا اگه دوست داشته باشن همیشه ازت مراقبت میکنن.
راسل- واسه همینه که لئو از ما مراقبت میکنه؟ دوسمون داره؟
رابی- اره. دوستون داره. این ازین به بعد برای توعه. ولی پیش من میمونه تاهروقت خواستیم تمرین کنیم ازش استفاده کنی. اینجوری، لئوهم پیداش نمیکنه.
راسل- این خیلی قشنگه رابی.
رابی- یه هدیهست..از طرف پدرم. ولی الان، دیگه مال توعه.
راسل- ممنونم. هدیت مثل خودت برام با ارزشه.
رابی خندید و دستی توی موهای پسرک کشید. پسر با دو از اونجا خارج شد و رابی با لبخند به راهی که رفت نگاه کرد.
+تو چی؟
رابی برگشت سمتم ولی تعجب نکرد.
رابی- من چی؟
+توعم بخاطر همین از من مراقبت میکنی؟
رابی خندید و ایستاد.
رابی- نه کوچولو من مجبورم.
بازوشو گرفتم و با اخم تو چشماش نگاه کردم.
+چرا از اومدنم تعجب نکردی؟
رابی- چون دیدم اومدی؟ یه محافظ خوب حواسش به همه چی هست!
دستشو ول کردم و برگشتم که برم.
+این محافظ خوب حواسش به همه چی هست. بجز من!
رابی- فک کنم به تنها کسی که حواسم هست تویی. من محافظتم.
توی چشماش که حالا کنارم وایستاده بود نگاه کردم.
+خودت میدونی منظورم چی بود.
خواستم برم که دستمو گرفت.
رابی- هی هی چرا انقدر حساس شدی؟؟
اخم کردم و دستامو از توی دستاش بیرون کشیدم.
+نخیر!
و ازونجا خارج شدم.کنار ارتور و مکس نشستم.
+چه خبر پسرا؟
آرتور- اتفاقای جالبی افتاده.
+چیشده؟
مکس- بتانی سالمه. چی جالب و بهتر ازین؟
+دیوونه ها!
ارتور-اون دختر بیچاره چطوری تونست دو روز گند دماغیای تورو تحمل کنه؟ دلم واسش میسوزه!
+هی هی چی دارین میگین واسه خودتوننن. من به این خوش اخلاقی!! بعدشم، دلشم بخواد.
مکس- شاید دلش نمیخواد ولی مجبوره. ها؟
نگاهی به مکس انداختم.
+چرا اینو میگی؟
مکس- چون تورو میشناسم.
یه مشت توی بازوش زدم که هردوشون خندیدن.
+نخیر. اصلا محافظ من شدن خودش یه افتخاره.
ارتور- بله بله صد البته.
رنی نزدیک ارتور اومد و روی پاهاش نشست. ارتور مشغول نوازش موهاش شد.
+چطوری پرنسس؟ منو یادت میاد؟
رنی کوچولو یکم نگاهم کرد.
+ همونی که اونشب اومدم توی مغازه پیشتون.
رنی- پاهات زخمی شده بود.
+اره درسته. اسمم یادته؟
رنی- عاممم...
+اسمم بتانیه!
رنی-بتانی.
مکس- راستی پاهات چطوره؟
+خوب شده تقریبا.
جاسوییچی کوچیکی که یونیکورن سفید و صورتی ازش اویزون بود رو از توی جیبم در اوردم و جلوش گرفتم. با ذوق از دستم گرفتش و مشغول بازی کردن باهاش شد.
+دوسش داری؟
رنی- خیلی!!
+حالا میشه بیای بغلم؟
رنی دستاشو باز کرد و توی بغل گرفتمش. بوسهای روی گونش گذاشتم و باهاش بازی کردم.
هنری و لئو و لوسی اومدن و نشستن.
هنری- خب بتانی، نقشه چیه؟؟
+باید بیشتر بگردیم. دوروز دیگه باید توی پایگاه باشیم.
دیوید- تکلیف بقیه چی میشه؟ اونایی که توی قرارگاهن.
+اوناهم میان. یکم دیر تر.
رنی- بتی، بتی نگاه کن. داره پرواز میکنه.
+واو، تو پرنسس جادویی، با استفاده از قدرتت تونستی بهش توانایی پرواز بدی.
رنی- من بالشو درمان کردم.
+پس تو یه درمانگری؟
رنی- دوس دارم به بقیه کمک کنم.
+دوست داری دکتر بشی؟
رنی با خنده سرشو تکون داد.
+من بهت یاد میدم.
رنی- تو دکتری؟
+اره!
رنی- واسه همین رابیو خوب کردی؟
نگاهی به رابی که داشت بهمون نگاه میکرد انداختم.
+رابی؟
رنی- اره. خیلی عصبانی بود. با داداشی دعوا کرد. با تفنگش شلیک کرد. حتی گوشام درد گرفتن. ولی وقتی برگشتین خیلی مهربون بود. تازه، بهم شکلاتم داد.
هممون خندیدیم.سرمو نزدیک گوشش بردم و اروم زمزمه کردم.
+رنی، همه ادما با قدرت مهربونی خوب میشن. من رابیو دوست داشتم، اونم زود خوب شد.
بعد رو به مکس کردم.
+بفرما، رابی باید از خداشم باشه ک با منه. دیدی چجوری خوبش کردم.
رابی- بله بله بر منکرش لعنت.
دنیل- اره رابی خانوم تو نگی کی بگه؟
دیوید- منم بودم راضی بودم. اون باجی که تو گرفتی.
آرتور- هی هی جریان چیه؟
+هیچی این دوتا باز خوشمزه شدن. بیخیال.
چشم غره ای بهشون رفتم که داشتن با پوزخند بهم نگاه میکردن.
+خب، باید چند گروه بشیم و گشت بزنیم.
بلند شدم و رنی رو توی بغل لوسی گذاشتم.
رو به لئو کردم.
+شما فعلا اینجا بمونین.
+ دیوید، میا شما برای محافظت ازشون بمونین. هنری تو و مکس این اطرافو گشت بزنیم و امنیتشو گزارش بدین. من و رابی و ارتور و دنیلم دوتا گروه میشیم و میریم بیرون شهر.
لئو- ماشین دارین؟
+یدونه خودمون داریم. بعدم. این شهر پر از ماشینای بی صاحبه.
لئو سری تکون داد و با برداشتن وسایلمون راه افتادیم. اسلحم تقریبن خالی شده بود. پرش کردم و تجهیزاتی که فکر کردیم تا شب که برگردیم ممکنه لازممون بشه برداشتیم.
+مراقب پرنسس باش مرد جوان.
رنی و راسل خندیدن و بعد از خداخافظی از مغازه خارج شدیم. توی ماشین خودمون نشستیم. رابی رانندگی میکرد.
+منم رانندگی بلدم. اگه خسته شدی.
رابی- من هیچوقت از رانندگی خسته نمیشم.
نگاهمو از نقشه توی دستم گرفتم و بهش دادم.
+هرطور راحتی.
+این منطقه. چند تا روستا نزدیک شرق اینجا هست. از خروجی شرقی شهر خارج شو.
موقعیت خودمونو روی نقشه نشونش دادم و از شهر خارج شدیم.
+رابی
رابی- هوم؟
+تو، چیکار میکردی؟ قبل از این اتفاقا.
رابی- رانندگی!
+جدی باش! واقن پرسیدم.
رابی- واقن جواب دادم. من رانندگی میکردم. رالی. مسابقه میدادم.
+واقن؟
رابی-اره. دانشجو بودم.
+با، کلوئی؟
رابی- اره ما، هم دانشگاهی بودیم. ولی اون درسو ادامه داد و من بعد از گرفتن مدرکم، خب فکر کردم توی رانندگی موفق تر میشم.
+اون مسابقه نمیداد؟ مثل تو؟
رابی- نه اون، بیشتر بچه درس خون بود!
+رشتش چی بود؟
رابی-ستاره شناسی!
برق چشماش موقع حرف زدن از کلوئی، مطمئنم چیزیه که فراموشش نمیکنم. اون شوقی که توی حرفاش و لحنش بود. دوست داشتم بیشتر بشنومش. بیشتر خوشحال ببینمش حتی اگه راجب کس دیگه ای باشه. راجب کلوئی.
+تو از ستاره ها خوشت میاد؟
رابی-آره ولی نه به اندازهای که اون دوست داشت. همیشه بهش میگفتم تو خودت اسمونی، چرا بجای گشتن اون بالا، فقط توی آینه نگاه نمیکنی؟
رابی-بعدش میخندید و موهاشو باز میکرد. موهاش بوی دریا میداد. وقتی موهاش میریخت توی صورتش، انگار درست جایی بود که دریا به اسمون پیوسته بود.
لبخند زدم. یه لحظه چشماشو بست. انگار که صورت کلوئی جلوی چشماشه. دوباره به جاده خیره شد.
رابی- وقتی که چشماشو میبست انگار خورشید غروب میکرد. بتی اون روزا، دوست داشتم روزم با طلوع کردن چشماش شروع بشه. چقدر روزایی که اون میخندید آفتابی بود.
سرمو به سمت بیرون کج کردم و به منظره بیرون که بیشتر شبیه خرابه ها بود نگاه کردم. سعی کردم درد دستم که بخاطر فشرده شدن قلبم بودو نادیده بگیرم.
+رابی.
رابی- بله؟
+شما، چه رابطه ای باهم داشتین؟
رابی- ما همیشه، فقط دوست بودیم. اون از احساسات من خبر داشت ولی همه اونا یه طرفه بود. من هیچوقت اونو مجبور به کاری نکردم و اونم همین طور.
به صورتش نگاه کردم. نمیدونم واقن چشماش غمگین شد، یا من اینطور حس کردم. هر چی که بود، نه اون غم برای من بود و نه اون شوق. درست برعکس دردی که حالا توی سینه من میتپید...ووت و کامنت فراموش نشه♡
VOCÊ ESTÁ LENDO
Death Time Romance
Ficção Adolescenteاون روزا پر از مرگ بود. همه جا بوی خداحافظی میداد. کسی نمیدونست کِی بار اخریه که میخنده، کِی بار اخریه که برمیگرده. من ترسی از زندگی توی مرگ نداشتم، دیگه چیزی نداشتم که از دست بدم. تو از کجا اومدی و ترس من شدی؟ "دوستت دارم چون توی بدترین روزای زندگی...