¹⁵ Bethany

24 6 0
                                    

بعد از رفتن رابی نگاهی به جسی انداختم. با نگرانی بهم نگاه میکرد. به جای خالی رابی نگاه کردم. اون خنده اخرش.
خوشش میومد که منو مسخره کنه؟ اونم جلوی جسی؟
از جسی عذرخواهی کردم و برگشتم توی چادر. خودمو گوشه تخت مچاله کردم و دیگه نتونستم بغضمو بیشتر ازین نگه دارم.
من ضعیف نبودم. به هیچ وجه. حداقل نه به اندازه ای که اجازه بدم هر کسی هرکاری میخواد انجام بده و بعد، بهم بخنده و ساده از کنارش رد بشه.
بعد ازینکه قرص خوردم تا سرما نخورم رفتم پیش دنیل و بعد ازینکه مطمئن شدم شرایطش خوبه رفتم پیش میا و هنری.
دلم میخواست هرجا باشم، بجز جایی که رابی هست.
قبل از ورودم صداشون زدم و با صدای هنری ک گفت برم داخل وارد شدم.
+سلام.
میا اومد سمتم و بغلم کرد.
میا-این روزا خیلی به من کم توجه میکنی حواست هست؟
خندیدم و دستمو لای موهاش بردم.
+ببخشید کوچولو. سرم یکم شلوغه.
هنری-چه عجب خانوم شلوغ. ازین ورا. راه گم کردی؟
+حالم اصلا خوب نیست.
با میا کنار هنری نشستم.
هنری-چیزی شده؟
+آره خیلی چیزا.
میا-بتانی...
خندیدم و سرمو انداختم پایین.
+شما بچه ها، فک نمیکنین که، خب، نمیدونم!
هنری-بتانی خوبی؟
+نه. میشه یکم اینجا بمونم؟
میا-چی شده بتانی؟
روی تخت میا دراز کشیدم و چشمامو بستم.
+فقط میخوام بخوابم.

----------

چشمامو که باز کردم نمیدونم چند ساعت بود که خوابیده بودم. فقط میتونستم بفهمم که خیلی گشنمه. سرم گیج میرفت و بدنم گرفته بود.
سرما خورده بودم.
نگاهی به میا که کنار هنری خوابیده بود و سرش روی بازوی اون بود کردم. نگاهم سمت دستای بزرگ هنری که دور کمر باریک میا حلقه شده بودن افتاد؛ و دستای میا، که دور گردن هنری حلقه شده بودن.
اون کوچولو توی بغل هنری تقریبن گم شده بود.
واقعا شرمنده شدم که امشب اذیتشون کردم. نباید اینجا میموندم ولی، ولی چاره‌ای نداشتم.
چشمام سیاهی میرفت و برای اینکه تعادلمو حفظ کنم دستمو به میز تکیه دادم. آروم از چادر خارج شدم تا کسیو بیدار نکنم. سمت چادر خودمون رفتم. سعی کردم بدون اینکه چشمام به رابی بیوفته چند تا قرص بردارم و خارج شم.
پشت چادر یه فضای خالی بود. اونجا نشستم و قرصامو خوردم. آسمون واقن قشنگ شده بود. ولی کاشکی منم میتونستم ازش لذت ببرم.
شاید اگه منم یه ستاره داشتم، وقتی به اسمون نگاه میکردم همه ستاره ها، ستاره من میشدن. همشون برام میخندیدن ولی حالا، من فقط دلم نمیخواست دیگه ادامه بدم. من واقعا خسته بودم و نمیخواستم به کسی چیزی بگم. شایدم چون کسیو نداشتم که باهاش درمیون بزارم.
کسی از بتانی انتظار خستگی نداشت. نباید کم میاوردم.
من داشتم به این وضعیت عادت میکردم تا وقتی سر و کله اون پیدا شد. پیدا شد و باعث شد همه چی بشه مثل قبل. همه اون احساسات منفی، هاله‌های سیاه، همه اون اشکا که خیلی وقت بود جاری نشده بودن، حالا بدون اینکه اراده ای داشته باشم راهشونو سمت گونه هام پیدا میکردن.
اون با من چیکار میکرد؟
رابی-از صبح کجا بودی؟
با شنیدن صداش یکم شوکه شدم. سعی کردم نگاهش نکنم و جوابشو ندادم.
رابی-کل روز خواب بودی؟ چرا توی چادر خودمون نموندی؟
بازم جوابشو ندادم.
رابی-مریض شدی؟ حالت الان بهتره؟
سرم گیج میرفت. نمیخواستم دیگه صداشو بشنوم. بلند شدم و خواستم برم که چشمام سیاهی رفت. تعادلمو حفظ کردم ک رابی بازوهامو گرفت.
رابی-بزار کمکت کنم.
دستمو از توی دستاش بیرون کشیدم و سمت چادر هنری و میا حرکت کردم.
رابی-بتی چرا نمیای سر جای خودت بخوابی؟
با صدایی که مطمئن نبودم میشنوه یا نه زمزمه کردم.
+دیگه نمیتونم تحملت کنم!
برگشتم و توی تخت میا دراز کشیدم. پاهامو توی شکمم جمع کردم و به میا و هنری خیره شدم.
چقد خوب که میا مثل من تنها نبود. چقدر واسش خوشحالم.
به پشت خوابیدم و به سقف چادر خیره شدم. به چه جایی رسیده بودم که بجای فکر کردن به ماموریت، به فکر مسائل شخصی افتاده بودم. یا نه؛ انقدر به خودم اهمیت نداده بودم که مشکلاتم، دقیقا اونجایی که نباید یقم‌ رو گرفته بودن.
صدای پای چند نفر از بیرون چادر میومد. چند نفر داشتن با بیسیم صحبت میکردن. گشت شبانه خبر داده بود یسری زامبی نزدیک اینجان. نیروهای تام داشتن اماده میشدن. از چادر خارج شدم.
+چیشده؟؟
برت که یکی از نیروهای تام بود به سرعت سمت ماشینا میرفت.
برت-چند تاشون این اطرافن. تعدادشون زیاده باید بریم.
+منم میام.
خودمو تجهیز کردم و سمت ماشینا حرکت کردم که دستی منو متوقف کرد.
رابی-کجا داری میری؟
+نمیبینی؟ باید جلوشونو بگیریم وگرنه همشون میریزن اینجا.
رابی-حالتو دیدی؟ تو اینطوری میتونی مبارزه کنی؟
+دستتو بکش. من حالم خوبه الانم فقط برو کنار بزار کارمو انجام بدم.
رابی-با رفتنت اونجا فقط بار اضافی روی دوش بقیه میشی.
+فک کردی قبل ازینکه تو بیای و بخوای منو راهنمایی کنی و راه درستو نشونم بدی چیکار میکردم؟ من اموزش دیدم و میدونم باید چیکار کنم. به توصیه‌های کسی هم نیاز ندارم. ولم کن.
رابی-تو دیوونه‌ای. احمق!! با کی لج میکنیی؟
+رابی برو کنار بزار کارمو انجام بدم. میشه یبارم که شده انقدر همه جا مزاحمم نباشی؟
رابی-بتانی برگرد توی چادر و استراحت کن. تو حتی نمیتونی راه بری!
+چرا همیشه میخوای نشون بدی کاری که من میکنم اشتباهه و چیزی که تو میگی درسته؟ من بهتر از همه از وظایفم اگاهم و نیاز به راهنمایی کسی ندارم. همیشه مزاحمی، یبار توی دست و پام نباش.
چشمام سیاهی رفت و دست رابی نگهم داشت.
رابی-روانی تو حتی نمیتونی روی پاهات وایستی. اونوقت میخوای بری برای مبارزه؟ با رفتنت فقط میشی یکی ازون بی‌مغزا؛ اگه نمیری!
+من تاحالا توی ببیشتر عملیاتا بودم و میبینی که چیزیم نشده.
رابی دستامو ول کرد و داد زد.
رابی-به درک. هر غلطی میخوای بکن!!
+مگه تو هر غلطی که بخوای نمیکنی؟؟ مگه هر کاری که بخوای باهام نکردی؟ چطور تو میتونی اونطور منو خوردم کنی، من حتی اختیار خودمو ندارم تا بخوام مرگ و زندگیمو انتخاب کنم؟
رابی-داری خودکشی میکنی!!
+فقط برام مهمه که ازینجا، از تو دور باشم. چه برای چند ساعت، چه برای همیشه.
سوار یکی از ماشینا شدم و به سرعت حرکت کردیم. رابیو دیدم که سمت چادر اسلحه ها رفت.
لعنت بهش. هیچ جا تنهام نمیزاره...

ووت و کامنت فراموش نشه♡

Death Time RomanceDonde viven las historias. Descúbrelo ahora