³⁰ Bethany

14 6 0
                                    

بعد از ظهر بود و باد خنکی میومد. از ماشین پیاده شدیم و نگاهی به اطراف انداختیم.
رابی-همه چی نابود شده. ولی هنوزم مشخصه قبل این اتفاقا اینجا چقدر زیبا بوده.
+روستاهای این منطقه همیشه سرسبز و با طراوت بودن. اینجا همیشه به زیباییش معروف بود.
وارد خونه ای که اول روستا بود و به نظر میومد قبل اینا مال فرد مهمی باشه شدیم.
رابی- اینجارو. چه قشنگه.
سمت میز رفت و کاسه دکوری رو برداشت.
رابی- اینو!
با خنده گفتم:
+مواظب باش ممکنه عتیقه باشه.
رابی دستاشو باز کرد و کاسه افتاد و با صدای بلندی سکوت وحشتناک خونه رو شکست.
رابی- اوپس!
+دیوونه!
خندید و پشت سرم از پله ها بالا اومد. نگاهی توی اتاقا انداختم.
رابی- معلومه صاحبش ادم مهمی بوده. ولی چرا همه چیز انقدر قدیمیه؟ مثل تو فیلما.
+شاید، اینجا یه خونه برای تفریح یا استراحت بوده.
رابی- ولی ادم برای استراحت نباید یجای بهتر بسازه؟ یه جا که استخر یا آلاچیق داشته باشه؟ اینجا شبیه سریالای قدیمیه.
+خب بعضیام دوست دارن اینطوری زندگی کنن.
رابی- یه بخاری نفتی پیدا کردم. چراغ نفتی هم هست.
+نمیدونم توی پایگاه بدردمون میخوره یا نه. ولی حداقل تا وقتی توی اون مغازه ایم میتونیم ازش استفاده کنیم.
وسایلو توی ماشین گذاشتیم و دوباره مشغول گشت زدن توی خونه های دیگه شدیم.
رابی- فک نکنم اینجا کسی باشه.
اخر روستا به یه رودخونه با درختای بلند ختم میشد که روی رودخونه سایه انداخته بودن. انگار همه زمین از بین رفته بود و اونجا نقطه ای از بهشت بود.
+یکم بشینیم؟
کنار رودخونه نشستیم. ابش خنک بود.
رابی- بیا یچیزی بخوریم. از صبح چیزی خوردی؟
+نه.
یکم از خوراکی ای که توی کیفش بود بهم داد.
رابی- کاشکی اینجارو بدون این اتفاقا پیدا میکردم. خیلی قشنگه.
بهش نگاه کردم و لبخند زدم.
+با کلوئی؟
بهم نگاه کرد ولی جوابی نداد.
+شاید اگه اونموقع پیداش میکردی برات انقدر قشنگ و دلنشین نبود. بعضی چیزا وقتی چیزای بهتر وجود نداشته باشن ارزش پیدا میکنن. شاید اگه همه چی مثل قبل بود، حتی اگه از کنار اینجاهم رد میشدی بهش نگاه نمیکردی. چون چشمات پر از چیزای زیبا تر بود.
به تصویرم توی آبی که داشت مسیر خودشو پیدا میکرد نگاه کردم.
+مثل من که حالا کنار توعم.
بلند شدم و رابی هم پشت سرم بلند شد.
+بریم. کلی روستای دیگه این اطراف هست.
سمت ماشین حرکت کردیم. بجز پیدا کردن راه حرف دیگه ای بینمون رد و بدل نشد. همه چی خیلی سریع و عجیب پیش میرفت. چند تا روستارو گشته بودیم ولی چیز خاصی پیدا نکرده بودیم. غروب شده بود و باید تا قبل از تاریک شدن هوا برمیگشتیم.
+رابی میرسیم؟ تا قبل اینکه هوا تاریک بشه؟
رابی- مطمئن نیستم. ولی سریع تر میرم.
+من، نگرانم. یکم.
رابی- نگران چرا؟
+نمیدونم. فقط حس خوبی ندارم.
رابی- من اینجام بتی خب؟ نگران چیزی نباش.
کاشکی میتونستم بهش بگم تو بیشترین نگرانی منی. همین که اینجایی! ادم تا وقتی کسی رو نداشته باشه، براش مهم نیست چه اتفاقی میوفته. ولی حالا من یه نگرانی بزرگ داشتم.
سرمو به پشتی ماشین تکیه دادم. هوا کاملا تاریک شده بود و ماهم نور زیادی نداشتیم تا نقشه رو باهاش ببینیم.
رابی- اگه چراغای ماشینو روشن کنم ممکنه سر و کلشون پیدا بشه.
+باید چیکار کنیم؟ اینجوری که نمیبینیم.
رابی- چقدر دیگه راه مونده؟
+نمیدونم. نمیتونم ببینم.
وسط جاده بودیم که ماشین خاموش شد.
+رابی.
رابی- چیزی نیست.
دوباره استارت زد ولی ماشین روشن نشد. سه بار، چهار بار...
+چیشده؟
رابی- نمیدونم.
از ماشین پیاده شد و سعی کرد کاپوت ماشینو بالا بزنه.
+بزار کمکت کنم.
چراغ قوه مو از توی کیفم برداشتم و پیاده شدم.
+چیشده؟
رابی- بنزین نداره.
+ینی.. چی؟ حالا چیکار باید بکنیم؟
رابی- نمیدونم!
+چطور متوجه نشدی؟
رابی- مطمئنم چک کردم.
+پس چی؟؟
رابی- احتمالن بنزین خالی کرده. خیلی خطرناکه. نباید نزدیکش باشیم.
+چی میگی رابی پس باید چیکار کنیم؟ چجوری برگردیم؟
رابی- بیسیم کجاست؟
+توی ماشینه.
رابی- به هنری بیسیم بزن.
+دیوونه شدی؟ اونا چجوری میخوان مارو پیدا کنن؟؟ما خودمونم نمیدونیم کجاییم.
رابی- باید یکاری بکنیم یا نه؟ این ماشین نشتی داره با یه جرقه کوچیک ممکنه بره رو هوا.
+اگه اونا بفهمن فقط میان دنبالمون بدون اینکه بدونن دارن چه غلطی میکنن و خودشونو تو چ دردسری میندازن.
رابی- خیلی خب باید امشبو یجوری سر کنیم. فردا، برمیگردیم.
+کجا باید بمونیم؟؟
رابی- بیا فعلا بریم.
+رابی..
کاپوتو بست و سرشو سمت من برگردوند.
+رابی امشب، بهتره توی ماشین بمونیم. معلوم نیس چند تا ازونا این اطرافن.
رابی- دیوونه شدی بتانی نه؟ اصلا شنیدی من چی گفتم؟
+تا وقتی ماشینو استارت نزنیم اتفاقی نمیوفته حتی اگه نشتی داشته باشه. بعدم ما که مطمئن نیستیم. اگه بیرون بمونیم یا میمیریم یا تبدیل میشیم.
نگاهی بهم انداخت.
+تا وقتی ما اون تو باشیم و اونا مارو نبینن خطری تهدیدمون نمیکنه.
رابی- خطرناکه بتی..
+فکر نمیکنم خطرناک تر از پرسه زدن اون بیرون باشه.
برگشتم توی ماشین و روی صندلی عقب نشستم. اونجا جای بیشتری داشت. وسایلو روی صندلی جلو گذاشتم و از توی کیفم پارچه نازکی که گذاشته بودمو برداشتم. شاید یکم گرمم میکرد. رابی یکم بعد اومد و جای قبلیش نشست. سرشو به صندلی چسبوند و صندلیشو عقب کشید تا دید کمتری از بیرون داشته باشه.
+رابی..
رابی- هوم؟
+تو سردت نیست؟ لباست گرم نیست.
رابی- نه. تو سردته؟
+آره.
صندلیشو به حالت اول برگردوند و از ماشین پیاده شد. در عقبو باز کرد و نشست. بهش نگاه کردم. دستمو گرفت و منو توی بغلش کشید.
رابی- اینجوری گرم تر میشی.
+رابی..
رابی- هوم؟
+میترسم.
رابی- بتی میترسه؟ تو ناسلامتی سرگروه منی!
+بتی میترسه.
رابی- بتی نباید بترسه. چون رابی اینجاست خب؟
+رابی..
رابی- بله؟
+رابی بتیو دوس داره؟
رابی- اره.
+چقد؟؟
رابی- خیلی.
رابی- بتی چی؟ بتی رابیو چقد دوست داره؟؟
یه دستمو جلوی صورتش گرفتم و انگشتامو از هم فاصله دادم.
رابی- چی..؟
+پنج تا. بتی رابیو پنج تا دوس داره.
خندید و صورتشو روی سرم گذاشت.
رابی- چرا؟؟
توی بغلش جا به جا شدم. خسته بودم. میترسیدم. نگران بودم. دلم میخواست فقط بخوابم و، بخوابم.
+چونکه رابی بتیو دوس نداره. رابی فقط کلوئیو دوس داره. بتی از دستش ناراحته. واسه همین پنج تا دوسش داره.
چشمامو بستم. جوری اروم بودم که همه اتفاقای اطرافم برام بی معنی میومدن. حق با رابی بود. اون اونجا بود و من، طوری اروم خوابیدم که انگار هیچ دیروز و فردایی وجود نداره...

ووت و کامنت فراموش نشه♡

Death Time RomanceDonde viven las historias. Descúbrelo ahora