⁰² Bethany

45 12 2
                                    

لیام فکرمو بهم ریخته بود. حتی نگاه هاش روی اعصابم بود. ولی الان وقت حرف زدن نبود. موقع ماموریت بود و نباید ذهن بچه ها منحرف میشد؛ و حالا سر و کله یه آدم جدید پیدا شده بود. "آدم جدید"
+هنری پیادش کن.
هنری دستای دختر ناشناسو پشتش قفل کرد و از ماشین پیادش کرد. سرشو به ماشین چسبوند. میا مشغول گشتن شد.
+کیفشو بده من.
میا کیفشو واسم پرت کرد و مشغول گشتن شدم. خوراکی، آب، تفنگ...
+کی هستی؟؟
-آدم
+دارم میبینم. اسمت چیه؟؟ چرا میخواستی ماشینو بدزدی؟؟
-اینجا که هیچی صاحب نداره! این ماشینم یکیش.
+فک میکردم چشمات سالم باشه. آدمای توشو ندیدی؟؟
-چه فرقی میکنه؟
+هنری لطفا دستاشو ببند. میبریمش.
دیوید-امروز یه چیز بزرگ میبریم. قیافه لیام دیدنیه.
نگاهی بهش انداختم که خندشو جمع کرد. بقیه خوراکی هارو توی ساکا ریختیم و سوار ماشین شدیم. آرتور و اون دختر پشت ماشین نشستن.
+چطور انقدر بهمون نزدیک بود ولی پیداش نکردیم؟
هنری-نباید باهاش اونطوری برخورد میکردی.
+داشت از دستمون فرار میکرد. میخواست ماشینو بدزده. کاملا مشخصه که نمیشه راحت باهاش کنار اومد.
هنری-بهش نمیخورد بچه باشه.
+تیلور میدونه چجوری باهاش صحبت کنه. بهتره ما فقط ببریمش. فقط موندم چجوری انقدر نزدیک بوده و متوجهش نشدیم. معلوم نیست چند نفر دیگه هنوز این اطرافن...
وقتی رسیدیم آرتور اوردش و توی چادر سرگروه ها برد. هنری و بقیه ساکارو بردن توی انبار و منم پشت آرتور وارد شدم.
لیام-قرارمون مواد غذایی بود.
+ماموریتی که به ما محول شده فقط مخصوص بیرون ازین شهر نیست آقای هنکس.
لیام-آفرین به این وظیفه شناسی!
+اسمش روشه! وظیفه. نیازی به تعریف کسی نیست.
رو به ارتور کردم.
+ممنونم ازت. میتونی بری.
آرتور-بله.
از چادر خارج شد. نگاهی به دختر خیلی لاغری که حالا روی صندلی نشسته بود و دستاش هنوز بسته بود انداختم. پوست روشن و سفیدش اولین چیزی بود که به نظرم اومد. شاید باید آروم تر باهاش برخورد میکردم. به نظر میاد پوستش حساس باشه. موهای کوتاهش بلوند رنگ شده بود و قدش تقریبن برابر ارتور بود.
تیلور-لیام لطفا ازش ازمایش بگیر و قرنطینش کن.
-منو ولم کنین. میخوام برم.
تیلور-کجا؟؟
-فکر کردین صاحب ادمایین؟چی میخواین از من؟ بزارین برم.
تام که وارد چادر شده بود جوابشو داد.
تام-اونوقت به هفته نمیرسه ک میمیری!!
-تا الان زنده موندم ازین به بعدم میمونم.
اخرین چیزی که در حال حاضر میخواستم بشنوم بی احتیاطی یه آدم بی‌ملاحظس.
+من دیگه میرم. باید با جیکوب صحبت کنم.
تیلور-به جسی هم بگو بیاد.
+باشه.
و از چادر خارج شدم. گشت این چند روز حسابی خستم کرده بود. و بدتر ازون اینکه تا شب ادامه داشت. سمت چادر گروه تجهیزات راه افتادم...

ووت و کامنت فراموش نشه♡

Death Time RomanceDonde viven las historias. Descúbrelo ahora