لیام فکرمو بهم ریخته بود. حتی نگاه هاش روی اعصابم بود. ولی الان وقت حرف زدن نبود. موقع ماموریت بود و نباید ذهن بچه ها منحرف میشد؛ و حالا سر و کله یه آدم جدید پیدا شده بود. "آدم جدید"
+هنری پیادش کن.
هنری دستای دختر ناشناسو پشتش قفل کرد و از ماشین پیادش کرد. سرشو به ماشین چسبوند. میا مشغول گشتن شد.
+کیفشو بده من.
میا کیفشو واسم پرت کرد و مشغول گشتن شدم. خوراکی، آب، تفنگ...
+کی هستی؟؟
-آدم
+دارم میبینم. اسمت چیه؟؟ چرا میخواستی ماشینو بدزدی؟؟
-اینجا که هیچی صاحب نداره! این ماشینم یکیش.
+فک میکردم چشمات سالم باشه. آدمای توشو ندیدی؟؟
-چه فرقی میکنه؟
+هنری لطفا دستاشو ببند. میبریمش.
دیوید-امروز یه چیز بزرگ میبریم. قیافه لیام دیدنیه.
نگاهی بهش انداختم که خندشو جمع کرد. بقیه خوراکی هارو توی ساکا ریختیم و سوار ماشین شدیم. آرتور و اون دختر پشت ماشین نشستن.
+چطور انقدر بهمون نزدیک بود ولی پیداش نکردیم؟
هنری-نباید باهاش اونطوری برخورد میکردی.
+داشت از دستمون فرار میکرد. میخواست ماشینو بدزده. کاملا مشخصه که نمیشه راحت باهاش کنار اومد.
هنری-بهش نمیخورد بچه باشه.
+تیلور میدونه چجوری باهاش صحبت کنه. بهتره ما فقط ببریمش. فقط موندم چجوری انقدر نزدیک بوده و متوجهش نشدیم. معلوم نیست چند نفر دیگه هنوز این اطرافن...
وقتی رسیدیم آرتور اوردش و توی چادر سرگروه ها برد. هنری و بقیه ساکارو بردن توی انبار و منم پشت آرتور وارد شدم.
لیام-قرارمون مواد غذایی بود.
+ماموریتی که به ما محول شده فقط مخصوص بیرون ازین شهر نیست آقای هنکس.
لیام-آفرین به این وظیفه شناسی!
+اسمش روشه! وظیفه. نیازی به تعریف کسی نیست.
رو به ارتور کردم.
+ممنونم ازت. میتونی بری.
آرتور-بله.
از چادر خارج شد. نگاهی به دختر خیلی لاغری که حالا روی صندلی نشسته بود و دستاش هنوز بسته بود انداختم. پوست روشن و سفیدش اولین چیزی بود که به نظرم اومد. شاید باید آروم تر باهاش برخورد میکردم. به نظر میاد پوستش حساس باشه. موهای کوتاهش بلوند رنگ شده بود و قدش تقریبن برابر ارتور بود.
تیلور-لیام لطفا ازش ازمایش بگیر و قرنطینش کن.
-منو ولم کنین. میخوام برم.
تیلور-کجا؟؟
-فکر کردین صاحب ادمایین؟چی میخواین از من؟ بزارین برم.
تام که وارد چادر شده بود جوابشو داد.
تام-اونوقت به هفته نمیرسه ک میمیری!!
-تا الان زنده موندم ازین به بعدم میمونم.
اخرین چیزی که در حال حاضر میخواستم بشنوم بی احتیاطی یه آدم بیملاحظس.
+من دیگه میرم. باید با جیکوب صحبت کنم.
تیلور-به جسی هم بگو بیاد.
+باشه.
و از چادر خارج شدم. گشت این چند روز حسابی خستم کرده بود. و بدتر ازون اینکه تا شب ادامه داشت. سمت چادر گروه تجهیزات راه افتادم...ووت و کامنت فراموش نشه♡
ESTÁS LEYENDO
Death Time Romance
Novela Juvenilاون روزا پر از مرگ بود. همه جا بوی خداحافظی میداد. کسی نمیدونست کِی بار اخریه که میخنده، کِی بار اخریه که برمیگرده. من ترسی از زندگی توی مرگ نداشتم، دیگه چیزی نداشتم که از دست بدم. تو از کجا اومدی و ترس من شدی؟ "دوستت دارم چون توی بدترین روزای زندگی...