بخاطر نوی ک تو صورتم میخورد چشمام رو باز کردم. یکم پلک زدم تا دیدم واضح شه. به اطراف و بعد به بتانی ک تو بغلم خوابیده بود نگاه کردم.
آروم تکونش دادم که بالاخره چشماش رو باز کرد.
+روز شده. پاشو باید برگردیم.
عوهومی گفت. نشست و یکم خودش رو کش داد. از پشتش بلند شدم و از ماشین پیاده شدم. وسایلی که پیدا کرده بودیم خیلی زیاد نبود ولی نمیشد همهش رو دست بگیریم و با خودمون ببریم.
بتانی هم از ماشین پیاده شد.
+نمیتونیم همهی وسایل رو با خودمون ببریم. میتونم اطراف بگردم اگه ماشینی باشه بنزینشو بکشم بیرون ولی یه لولهی بلند میخوام همچین چیزی نداریم.
بتانی اطراف رو نگاه کرد یکم.
بتانی-به نظر نمیاد اینجا اونقد بخواد شلوغ شه یا زامبیا بیان..
بتانی-بیا یه سری از چیزایی که میتونیم رو برداریم برگردیم بعد با بچهها دنبال بقیهش میایم.
باشهای گفتم. تفنگا و یه سری وسایلی که مهمتر بود رو برداشتیم و سمت جایی که میموندیم رفتیم. کنار هم راه میرفتیم ولی حرفی نمیزدیم. از سکوت بیشتر از هر چیزی متنفرم. بین وسایلی که دستم بود دنبال بیسیم گشتم ولی پیداش نکردم.
سمت بتانی برگشتم.
+بیسیم پیش توئه؟
بتانی-اره، چطور؟
+بیا به بچهها بیسیم بزنیم که بیان دنبالمون. اگه همینجوری بخوایم بریم بازم به شب میخوریم ولی این دفعه دیگه ماشینی نیست که بخوایم توش بمونیم خطرناکه.
+میا هم گفت اینجارو میشناسه. یه تابلویی چیزی میدا کنیم میتونن بیان دنبالمون.
بتانی باشهای گفت و بیسیم رو از بین وسایلش درآورد و به هنری بیسیم زد. قرار شد توی یکی از مغازههای اطرافمون بمونیم. بتانی مشخصات مغازهای که توش میخواستیم بمونیم رو به میا داد و گفتن که به زودی راه میوفتن.
وارد مغازه شدم و وسایل دستم رو زمین گذاشتم.
بتانی هم وقتی حرف زدنش با میا تموم شد اومد تو و وسایلش رو کنار بقیه وسایل گذاشت. کنار وسایل دراز کشیدم و بتانی هم با یه فاصله ازم نشست. سکوتی که تو تمام راه بینمون بود هنوز هم برقرار بود.
به بتانی نگاه کردم. سرش پایین بود و دستایی که به هم گره زده بودنشون رو نگاه میکرد.
+به چی فکر میکنی؟
سرش رو بلند کرد و نگام کرد.
بتانی-چی؟؟
+به چی فکر میکنی؟
بتانی-هیچی.
پوفی کشیدم و بلند شدم. توی مغازه یکم گشتم تا بالاخره یه گوشه یه دستگاه بخش موسیقی پیدا کردم. از دید بتانی خارج شده بودم برای همین بلند شد و سمتم اومد. با دیدن دستگاه بخش تعجب کرد.
بتانی-نگو که میخوای روشنش کنی.
+اینورا زامبی نیست پس نگران نباش؛ و اینکه مطمئنم نیستم روشن شه. ولی خب از اونجا ک از سکوت متنفرم بهتر از هیچیه.
بتانی-چرا؟
نگاش کردم.
+چی چرا؟
بتانی-چرا از سکوت متنفری؟
روبهروی دستگاه نشستم و دنبال سیم یا چیزی گشتم که وصلش کنم تا دستگاه روشن شه.
+وقتی دبیرستان میرفتم بابام مرد. بعد اون مامان دیگه حرف نمیزد و کاری نمیکرد و بخاطرش خونه همیشه ساکت بود و بودن توی اون فضا واقعا سخت بود. بعضی وقتا سر مامان داد میزدم که چرا هیچی نمیگه چرا هیچ کاری نمیکنه ولی فایدهای نداشت. و خب اون موقع نوجوون بودم و سرکشی زیاد میکردم برای همین بهش توجه نمیکردم
سیم رو پیدا کردم و به پریزی که کنار دستگاه بود وصل کردم و بلند شدم.
+کمتر از یه سال بعد مامان خودکشی کرد و خب، واقعا کل زندگیم توی سکوت فرو رفت. برای همین تا جایی که میتونستم جاهای شلوغ و پر سرو صدا میرفتم. انگار که باعث میشه بدونم اطرافم زندگی جریان داره.
به دستگاهی ک بالاخره روشن شده بود و بعد به بتانی نگاه کردم. با دیدنش که گریهش گرفته بود شکه شدم.
+چرا گریه میکنی؟
با چشمای اشکیش نگام کرد.
دستام رو دور طرف صورتش گذاشتم.
+هی هی هیی چی شده؟!
چیزی نگفت.
بغلش کردم و دستم رو آروم روی سرش کشیدم.
بعد یه مدت که آروم شد ازش جدا شدم و نگاش کردم.
+حالا نمیخوای بگی برای چی داشتی گریه میکردی؟
سرش رو به دو طرف تکون داد.
خندهی کوچیکی کردم و بوسهای روی پیشونیش گذاشتم. سمت دستگاه برگشتم و خواستم روشنش کنم که از بیرون صدای ماشین اومد. سمت در رفتیم و میا و مکس رو دیدیم که داخل ماشین بودن. ماشین رو جلوی در مغازه نگه داشتن و وسایل رو از توی مغازه توی ماشین بردیم. همهی وسایل رو عقب چیدیم. بتانی جلو و من و میا عقب نشستیم و مکس هم جای راننده نشست و راه افتادیم.
بتانی-هنری چرا نیومد؟
مکس-استفن بیسیم زد و گفت ک داره میاد دنبالمون.
بتانی-اینقدر زود؟
مکس-از همهچی خبر ندارم ولی مثل اینکه قرارگاه رو بردن شهر فقط ما موندیم. استفن گفت که مثل اینکه نمیخوان دیگه بگردن یا همچین چیزی.
+مسخرهست. قرار بود کامل کشور رو بگردیم نباید هیچکی بیرون بمونه.
مکس-نمیدونم میخوان چیکار کنن ولی استفن گفت و داره میاد دنبالمون. وقتی برسیم احتمالا اونم دیگه رسیده.
بتانی-باورم نمیشه بدون اینکه اونجا باشم سرخود همچین تصمیمی گرفتن.
دیگه کسی چیزی نگفت و سمت جایی که میموندیم رفتیم.ووت و کامنت فراموش نشه♡
ESTÁS LEYENDO
Death Time Romance
Novela Juvenilاون روزا پر از مرگ بود. همه جا بوی خداحافظی میداد. کسی نمیدونست کِی بار اخریه که میخنده، کِی بار اخریه که برمیگرده. من ترسی از زندگی توی مرگ نداشتم، دیگه چیزی نداشتم که از دست بدم. تو از کجا اومدی و ترس من شدی؟ "دوستت دارم چون توی بدترین روزای زندگی...