Bethany
با حس بوسش به خودم اومدم.
اون واقن اینجا بود؟
بغلش کردم و ناخودآگاه شروع کردم به گریه کردن. دلتنگش بودم. به اندازه تمام نبودناش دلتنگش بودم. دلتنگ لمس کردناش، دلتنگ صداش، دلتنگ عطرش. منو از خودش جدا کرد. اشکامو پاک کرد و رد اشکامو بوسید.
رابی- ببخشید بتی، میبخشی مگه نه؟
+دیوونه شدی؟ هیچ چیزی برای بخشیدن نیست.
البته اگه همه این مدت تنهاییامو نادیده میگرفتم. و اینهمه دلتنگیو.
سمتم اومد و بوسه دیگه ایو شروع کرد. منم همراهیش کردم. انقدر ادامه دادیم که نفسامون بند اومده بود. از هم جدا شدیم. بهش نگاه کردم، میخندید. چقدر دلم برای خنده هاش تنگ شده بود. هلش دادم به سمت کاناپه ها.
+ بشین بشین که تازه از راه رسیدی. چی دوست داری برات آماده کنم؟ گرسنه نیستی؟
رابی- من که بتی رو ترجیح میدم. ولی تو هرچی دوس داری بیار بخوریم.
ضربه ای به بازوش زدم که ازم جدا شد و رفت روی کاناپه نشست.
+خوابشو ببینی.
ابروهاشو بالا انداخت و دراز کشید. رفتم سمت اشپزخونه.
+چقدر میمونی؟
رابی- احتمالا یه ماه.
یه لحظه وایستادم. کم نبود؟ بود. برای اینهمه مدت انتظار خیلی کم بود.
+بیا فردا بریم برات لباس بگیریم.
رابی- باشه.
ناگتارو از توی یخچال برداشتم و شروع به گرم کردنشون کردم. بعد از چند دقیقه رفتم رابی رو صدا کنم که دیدم روی کاناپه خوابش برده بود. دلم نمیومد بیدارش کنم، از طرفیم نمیخواستم با گرسنگی بخوابه. ولی نتونستم صداش بزنم. روی کاناپه رو به روش نشستم و نگاهش کردم. حالا که اینجا بود انگار نمیخواستم حتی یه لحظه هم ازش دور باشم. تکونی خورد و توی خودش جمع شد. از توی اتاق یه پتو آوردم و روش انداختم. با این لباسا معلومه که سردش میشه. دوباره نشستم به تماشا کردنش. طوری که خودشو روی یه کاناپه کوچیک جا کرده بود و پاهاش از دستهی کاناپه آویزون شده بود. خندم گرفته بود.
به سرم زد وسایلشو مرتب کنم. توی اتاق رفتم و شروع به درآوردن وسایلش کردم. یکی دو دست لباس بیشتر نبود. احتمالا نیازیم به بیشتر ازین نداشت. لباساشو توی کشو گذاشتم و وسایلشم روی میز مرتب کردم.
اینجا قراره اتاق ما باشه مگه نه؟
خوشحال بودم. بودنش اینجا خیلی خوشحالم میکرد.
حالا که خوابش برده بود و نتونسته بود غذا بخوره احتمالا وقتی بیدار بشه خیلی گرسنست. تصمیم گرفتم برای شام یه غذای خوب درست کنم.
باید برم خرید، ولی چی درست کنم؟ کاش میتونستم ازش بپرسم. حالا که فکر میکنم ما خیلی کارای انجام نداده داریم. تا قبل این حتی یه رستورانم نرفتیم. حتی نمیدونم غذای مورد علاقش چیه یا از چی بدش میاد. هیچوقت فرصت نکردیم باهم قهوه بخوریم و صحبت کنیم. یا حتی فقط قدم بزنیم. اشتیاق انجام دادن همه این کارای معمولی سر ذوقم آورده بود. درست مثل یه نوجوون ۱۷ ساله.
موهامو بستم و کلید برداشتم تا برم بیرون. میدونستم احتمالا رابی تا قبل برگشتنم بیدار نمیشه ولی برای اطمینان یه یادداشت روی میز براش گذاشتم که دارم میرم خرید. موقعی که اون تیکه کاغذو روی میز میذاشتم حس خوبی وجودمو گرفت. بهم یاداوری میکرد که دیگه تنها نیستم. که حالا اونو کنارم دارم.
از خونه خارج شدم و سمت فروشگاه رفتم. خوراکی هایی که نیاز داشتمو گرفتم. و همینطور یسری وسایل برای رابی. فکر کردم احتمالا خوشش نمیاد که از شامپوی توت فرنگی من استفاده کنه، پس وسایلی که فکر میکردم نیازش میشه رو براش گرفتم. از کنار قفسه های اسنکها که رد شدم فکر کردم خوب میشه اگه بتونیم باهم فیلم تماشا کنیم پس چند تا ازشون برداشتم.
بعد از تموم شدن کارم همه رو حساب کردم و سمت خونه رفتم. یکم خریدام زیاد شده بود. وقتی رسیدم همونطور که فکر میکردم رابی خوابیده بود. سعی کردم با کمترین سر و صدا وارد بشم. وسایلو روی کانتر گذاشتم و جا به جاشون کردم.
خب برای غذا باید چی درست میکردم؟ تصمیم گرفتم یه غذای امن درس کنم. یچیز که احتمالا اکثر آدما دوسش دارن. همینطور که فکر میکردم مشغول شستن سبزیجات شدم. خب میتونم موقع درست کردن سالاد بهش فکر کنم. هرچی بیشتر فکر کردم کمتر به نتیجه رسیدم. پس تصمیم گرفتم غذایی که بهتر از بقیه بلدم درست کنم. اسپاگتی.
بعد از تموم شدن کارم رفتم توی اتاق و توی آینه به خودم نگاه کردم. موهام که بالای سرم بسته بودمشون نامرتب از کش بیرون اومده بود. صورتم خیلی بیروح بود و بوی غذا به لباسام گرفته بود. خب، اگه جای رابی بودم و خودمو اینطوری میدیدم صد درصد فرار میکردم. حولمو برداشتم و سمت حمام رفتم.
خب کارم یکم طول کشیده بود و رابی ممکن بود بیدار بشه. چرا انقدر استرس گرفته بودم؟
وقتی برگشتم عطری که میدونستم رابی از بوش خوشش میادو برداشتم و روی پوستم زدم. موهامو بستم تا نیمه خشک بشه. رو به روی اینه نشستم و ابروهامو یکم مرتب کردم. بالم لبمو روی گونه ها و لبم کشیدم. موهامو باز کردم و روی شونه هام انداختمشون.
لباس، باید چی میپوشیدم؟ چرا انقدر استرس دارم؟ همش فکر میکنم الان رابی بیدار میشه. چرا باید این قضیه انقد برای استرس آور باشه؟ از توی کشو کراپی که جدیدن خریده بودم رو برداشتم و با یه شلوارک پوشیدم. موهامو مرتب کردم و رفتم بیرون. مشغول ردیف کردن آشپزخونه بودم که رابی از پشت بغلم کرد.
رابی- خیلی خوابیدم؟
+نه زیاد. گشنت نیس؟
رابی- چرا ولی قبلش میرم دوش بگیرم.
+باشه حمام توی اتاقه.
رابی- اوکی.
ضربان قلبم خیلی بالا رفته بود. نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم میزو آماده کنم تا رابی برگرده. این استرس مسخرهی بی دلیل داشت اعصابمو بهم میریخت. شیشه واین رو برداشتم و توی سطل یخ گذاشتم. لیوانارو روی میز کنار ظرفا گذاشتم و سالاد رو روی میز گذاشتم. مشغول گرم کردن غذا بودم که صدای رابی رو شنیدم.
رابی- بتی، بتیی!!
رفتم توی اتاق. رابی با به حوله وسط اتاق وایستاده بود.
رابی- نمیتونم وسیله هامو پیدا کنم.
جای وسیله هاشو بهش نشون دادم.
+وقتی خواب بودی مرتبشون کردم.
رابی- ممنونم.
رفتم بیرون و منتظرش موندم. چند دیقه بعد با یه تاپ اور و یه شلوار گشاد همینطور ک موهاشو خشک میکرد اومد بیرون و پشت میز نشست.
رابی- اینجارو ببین. بتی چیکار کرده!
و شروع کرد به کشیدن سالاد و مشغول خوردن شد.
رابی- چرا شروع نمیکنی؟
+الان شروع میکنم.
و یکم سالاد گرفتم. بلند شدم و غذای اصلی روی میز گذاشتم.
رابی- میگم این بوی خوب از کجاست. به نظر خیلی خوشمزه میاد.
+میخوای برات بکشم؟
با خنده سر تکون داد و بشقابش دستم داد. براش کشیدم و بشقابو بهش دادم. یکم ازش چشید و نگام کرد.
رابی- فرمانده شما ازین کارام بلد بودی و من خبر نداشتم؟
+کجاشو دیدی!
خندیدم و برای خودمم کشیدم. اضطرابی که داشتم جلوی اشتهامو گرفته بود. ولی نمیخواستم رابی تنها غذا بخوره پس یکم کشیدم و مشغول شدم. توی گیلاس رابی یکم نوشیدنی ریختم و بعدش برای خودم. یکم ازش خوردم. آروم ترم میکرد.
رابی- خیلی وقت بود که غذای به این خوبی نخورده بودم. ممنونم بتی.
+ازین به بعد زیاد میخوری. انقدر که دلت برای غذای بیرونی تنگ میشه.
رابی- مطمئنم هیچوقت دلم برای غذای اون پادگان لعنتی تنگ نمیشه.
بلند شد و ظرفاشو روی سینک گذاشت. منم همراهیش کردم و مشغول تمیز کردن ظرفا و گذاشتنشون توی ماشین شدم.
رابی-ساعت چنده؟
+حدودای ده. چطور؟
رابی-میخواستم ببینم چقدر خوابیدم.
+نگران نباش انقدر زیاد نبود که شب خوابت نبره.
رابی- واقن؟ ولی من میخوام امشب تا صبح بیدار باشم.
با تعجب نگاهش کردم.
دستاشو از پهلوهام رد کرد، بلندم کرد و روی کانتر گذاشتم.
رابی- شاید بهتر بود توعم با من استراحت میکردی چون قرار نیست از دستم در بری.
نگاهمو به سمت مخالفش دادم و غر زدم
+برو اونور میخوام ظرفارو مرتب کنم.
رابی دماغشو روی گردنم کشید و زمزمه کرد
رابی- خیلی بوی خوبی میدی.
لبخند رضایتمندانه ای زدم. میدونستم خوشش میاد. از همون موقعی که میخواستم بخرمش.
رابی- اگه انقدر خوشگل نبودی شاید یه راه فراری داشتی.
خندیدم و دستامو روی شونه هاش گذاشتم.
+کی گفته میخوام فرار کنم؟
چشماش برق زد و نزدیک تر اومد. لباشو روی لبام گذاشت و شروع به بوسیدنم کرد. ازش جدا شدم و نگاهش کردم
+حالا میشه ظرفارو مرتب کنم؟
رابی-میشه بگم نه؟
+نه.
با بی رضایتی ازم جدا شد و سمت سالن رفت و همونطور که میرفت غر میزد.
رابی-واقعا این چه طرز برخورد با کسیه ک اینهمه وقت منتظر این لحظه بوده؟ ما الان نباید یه دقیقه هم از تخت میومدیم بیرون.
+رابییییی!!!
پشت کردم و مشغول بقیه کارم شدم. نفس عمیقی کشیدم. دمای بدنم یکم بالا رفته بود. بعد از تموم شدن کارام یه آب خنک خوردم و رفتم توی سالن. رابی روی کاناپه لم داده بود و دنبال ی چیزی توی تلویزیون میگشت. روی کاناپه رو به روش نشستم. زیر چشمی نگام کرد و دوباره غر زد.
رابی- نه نه نمیخواد پیش من بشینی. من اومدم فق دراز بکشم تلویزیون تماشا کنم.
خندیدم.
+دنبال چی میگردی؟
رابی- یه چیز بدرد بخور و سرگرم کننده.
+سرگرم کننده؟
سرشو به سمتم چرخوند و نگاهش روی گردنبندی که خودش برام گرفته موند ثابت شد.
رابی-که احتمالا پیدا نمیشه. چون خیلی وقته سرم گرمِ توعه.
بلند شدم و سمت اتاق رفتم و دنبال کش موهام گشتم. همینطور که از اتاق خارج میشدم موهامو جمع کردم.
رابی- مشکلت با اونا چیه؟ چرا همش میبندیشون؟
+نمیدونم، عادت کردم.
رابی- میدونی که وقتی باز میزاریشون قشنگ تره.
+خب کسی نبوده که اینو بهم بگه.
رابی- حالا من میگم.
+کسیم نبوده که بخواد ببینتشون. قشنگیامو.
رابی نیم خیز شد و دستامو گرفت و روی پاهاش نشوند. دستشو سمت موهام برد و دوباره بازشون کرد.
رابی-میدونی که هرطور باشی قشنگی. ولی میخوام بتیِ قشنگتر رو فقط خودم ببینم.
YOU ARE READING
Death Time Romance
Teen Fictionاون روزا پر از مرگ بود. همه جا بوی خداحافظی میداد. کسی نمیدونست کِی بار اخریه که میخنده، کِی بار اخریه که برمیگرده. من ترسی از زندگی توی مرگ نداشتم، دیگه چیزی نداشتم که از دست بدم. تو از کجا اومدی و ترس من شدی؟ "دوستت دارم چون توی بدترین روزای زندگی...