⁰⁴ After story

23 3 2
                                    

Bethany

لباسامو پوشیدم و ازتوی آیینه به رابی‌ای که رو تخت نشسته بود و نگاهم میکرد نگاه کردم.
+چرا بلند نمیشی؟
رابی-میخوام نگات کنم.
+من تموم نمیشم ولی خریدا چرا.
رابی-من که هنوزم معتقدم خریدا میتونن منتظر بمونن.
رفتم سمتش و روی پاش نشستم و دستمو دور گردنش انداختم. بوسه ای روی گونش گذاشتم و توی چشماش نگاه کردم.
+خیلی دلم برات تنگ شده بود.
رابی همونطور که کمرمو نوازش میکرد گفت
رابی-من بیشتر.
سرمو روی شونش گذاشتم. آروم زمزمه کرد
رابی-میشه این لحظه هیچوقت تموم نشه؟
دست دیگشو روی گونه گذاش و با شستش نوازش آرومی کرد.
رابی-میخوام همینجا بمیرم.
سرمو بلند کردم و اعتراض کردم
+رابی!! چرا این حرفارو میزنی؟
بلند شدم و نگاهش کردم. دستاشو پشتش برد و شونه هاشو بالا انداخت.
رابی-اگه بدونی چقدر بهم آرامش میدی بهم حق میدی.
+تا وقتی میتونی همیشه منو کنار خودت داشته باشی، تا وقتی میتونیم کنارهم باشیم، حیف نیست که همه چی اینجا تموم شه؟
خندید و ابروهاشو بالا انداخت.
رابی-وسوسه انگیز به نظر میاد.
دستشو گرفتم و بلندش کردم.
+معلومه چون من پیشنهادای حوصله سر بر نمیدم. برو لباسشو بپوش.
سمت وسایلش رفت و مشغول لباس پوشیدن شد. توی آیینه یکم ب خودم رسیدم و بعد اینکه دیدم آماده شده از اتاق خارج شدم و رابی هم پشت سرم اومد. بوتشو پاش کرد. منم کفاشمو پوشیدم و از خونه خارج شدیم. باورم نمیشد که دارم با رابی میرم بیرون. کاش میشد همه جارو باهاش قدم بزنم. از ساختمون که خارج شدیم به رابی نگاه کردم. دستاشو توی جیب کاپشنش گذاشته و بود و بی اهمیت به بقیه نگاه می‌کرد. خندیدم و دستشو از توی جیبش در آوردم. با تعجب بهم نگاه می‌کرد که دستامو توی دستاش گذاشتم. حالت نگاهش تغییر کرد و دستامو فشار داد. سمت جایی که میدونستم میتونیم لباسای مناسب رابی پیدا کنیم راه افتادیم. وارد مغازه که شدیم فروشنده به سمتمون برگشت.
مک-بتییی! چه عجب ازینورا؟ خیلی وقت بود ندیده بودمت دختر.
و بغلم کرد.
+خوبم. تو چطوری؟
مک-خوبم ک میگذرونم.
و به رابی اشاره کرد و با خنده گفت
مک-این جذاب کیه؟ فک میکردم گفتی تصمیم نداری با کسی بری توی رابطه.
+ایشون دلیل توی رابطه نرفتنمه.
مک-پس روش کراش بودی؟
رابی دستاشو دور کمرم گذاشت.
رابی- من رابیم و نه. دوس دخترشم. و بودم.
مک-اوهووو تاحالا ندیده بودمت اینورا. چقد خوشتیپی.
رابی- ممنون. من توی تیم عملیاتم.
مک به وضوح پشماش ریخته بود. با تعجب نزدیک تر اومد و با شگفتی پرسید
مک-چی؟‌ تو توی عملیاتی؟ واو دختر تو خیلی خفنی!
بین مک و رابی رفتم و گفتم
+ما اومدیم برای رابی خرید کنیم. میتونی کمکمون کنی؟
مک-معلومه. این فروشگاه خیلی وقته که مشتری به این جذابی به خودش ندیده.
رابی نیشخندی زد که متوجهش شدم. با دستم به شکمش زدم که صدای اخش کنار گوشم اومد. دستشو گرفتم و پشت مک راه افتادیم. لباسای مختلفو‌ امتحان کردیم و بعد از انتخاب چند تا مشغول حساب کردنشون شدیم.
مک-بازم اینورا بیاین. بتی بیشتر دوس دخترتو اینجا بیار.
+همین امروز هم زیاد بود.
مک خندید که برگشتم. چشم غره ای بهش رفتم و خارج شدیم. رابی خریدارو با یه دستش گرفته بود و دست دیگشو توی دستم گذاشت.
رابی-میشناختیش؟
+فقط چند بار ازش خرید کردم.
رابی- آخه ب نظر میومد خیلی صمیمی باشین.
+چطور؟
رابی-اوومم...بتی؟ اینطوری صدات کرد؟
+صمیمی نیستیم و اون فقط مقدار زیادی کصخله.
رابی بلند خندید و دستامو بیشتر توی دستاش فشار داد. از خندش منم خندم گرفت.
+دوس داری یکم دیگه این اطراف دور بزنیم؟
رابی-معلومه. میتونیم یه چی بخوریم؟
+عالی میشه.
رابی-کاش میشد خریدارو یجا بزاریم. خیلی زیاد خرید کردیم. مگه من چقدر میخوام بمونم؟
وایستادم و نگاهش کردم
+یعنی چی؟
دستاشو از توی دستم در اورد و لای موهاش برد.
رابی-خب منظورم اینه که کلا قراره یه ماه بمونم.
+دوباره که برمیگردی.
رابی-بتی من، من واقعا زندگی عادی ندارم. شما یه طورایی به زندگی عادی برگشتین ولی من، من هنوز توی جنگم بتی. شاید نتونم خودمو باهاتون وفق بدم. بتی تو میتونی راحت زندگی کنی اگه من نباشم. ولی اینطوری چی؟ هروقت نیستم میخوای نگران این باشی که به عنوان یه زامبی میام زیر دستت یا نه. میخوای همه عمرت با این نگرانی زندگی کنی؟
+حتی اگه به عنوان یه زامبی برگردی، میشی هات ترین زامبی ای که ازمایشگاهم به خودش دیده.
با لبخند نگام کرد. با جدیت ادامه دادم.
+حتی اگه زامبی ازمایشگاهیم بشی مطمئن میشم گه بتونم راهی برای برگردوندن زامبیا به حالت انسانیشون پیدا کنم.
رابی-ینی باید زامبی بشم؟ اینطوری انگیزه میگیری.
+شایدم بهت اجازه بدم که گازم بگیری و باهم تبدیل بشیم. اونوقت میشیم اولین کاپل زامبی.
خندید و خریدارو روی زمین گذاشت. دستاشو دو طرف صورتم گذاش و فشار داد. لبام جمع شده بود. لباشو روی لبام گذاشت و توی همون حالت موند. توی چشمام نگاه کرد.
رابی-خیلی دوست دارم بتانی. میدونی مگه نه؟
دستامو دور کمرش حلقه کردم و سرم رو کج کردم و روی سینش گذاشتم.
+منم خیلی دوست دارم. توعم میدونی نه؟
به خودش فشارم داد که صدای اخم بلند شد.
+خیلی زور داری. لهم کردی.
ازم جدا شد و با یه دستش صورتمو فشار داد که لبام جمع شد.
+ولم کن!
توی اون حالت سعی می‌کردم حرف بزنم و انگار براش خیلی سرگرم کننده بود چون با خنده نگاهم میکرد.
رابی-‌چی گفتی کوچولو؟
+کوچولو خودتی!!
رابی-چی؟ کوچولو منم؟
+اره!
دستاشو از روی صورتم برداش و دستشو دور گردنم انداخت.
رابی-میبینی؟ تا شونه هامی. حالا کی کوچولوعه؟
+تو!
با خنده و تعجب نگاهم کرد. دستشو از دور گردنم کنار زدم و جلو حرکت کردم
+خریدارو بیار ببینم.
از روی زمین خریدارو برداشت و راه افتاد.
رابی-اینجا یه کوچولو داریم که بهش بر خورده.
دستاشو توی دستام گذاشت. انگشتامو توی انگشتاش قفل کردم.
+نخیر!
رابی-واقن؟
+بله!
رابی-از کجا بدونم؟
برگشتم سمتش و دستشو کشیدم که خم شد. بوسه ای روی گونش گذاشتم.
+دیدی؟
پیشونیمو بوسید و با لبخند گفت
رابی-اره.
سمت کافه ای که نزدیکی اونجا بود رفتیم. مکان دنج و ساده ای بود و امکانات زیادی نداشت. ولی برای آدمایی مثل ما مثل آرزو و رویا بود. بعد از خوردن قهوه یکم صحبت کردیم و سمت خونه برگشتیم. ناهار سبکی خوردیم و رابی روی کاناپه دراز کشید. منم مشغول خوندن گزارشا و تحقیقا شدم.
رابی-حوصلت سر نمیره؟
+چرا؟
رابی-انقدر سرت توی تحقیق و تئوریه.
+نه.
رابی-دلت برای هیجان قبل تنگ نشده؟
عینکمو در اوردم و همراه تحقیقا روی میز گذاشتم و نگاهش کردم.
+چرا. دلم برای اون روزا که همیشه برای نجات دادن و محافظت ازم داوطلب بودی تنگ شده.
رابی- اونموقع که ب نظر نمیومد راضی باشی.
شونه هامو بالا انداختم.
+خب، همه چیو ک نباید نشون داد.
رابی-پس کی میخواستی نشون بدی؟ شاید تبدیل به زامبی می‌شدیم.
+ولی نشدیم.
رابی-واقن دلت برای اون روزا تنگ میشه؟
+برای اون روزا؟ نمیدونم. ولی برای تو چرا. اگه میتونستم انتخاب کنم اردوگاهو با تو، به اینجا تنها بودن ترجیح میدادم.
رابی-ولی من اینطوری خیالم خیلی راحته. همین که بدونم تو اینجایی.
+رابی اگه بشه، ینی اگه بتونیم صحبت کنیم، میخوای بیای اینجا؟
رابی-کجا؟
+اینجا دیگه.
رابی-میدونم. اگه بیام اینجا، کجا برم؟
+بالاخره میتونی یجایی بری. توهم استعداد داری هم تجربه.
رابی-اینجا نیازی به من نیست بتی. من وقتی میخوابم گوش به زنگم. وقتی بیدار میشم منتظرم یه زامبی بالای سرم ببینم. وقتی میرم بیرون سلاح میبرم که اگه بهمون حمله شد از خودمون دفاع کنم.
نزدیکش رفتم و پایین کاناپه نشستم.
+خب عزیزم هممون وقتی اومدیم همینطوری بودیم. یکم که بگذره عادت میکنی. عادی میشه برات.
رابی- من کاری بجز‌ مبارزه بلد نیستم.
+تو اینهمه مدت اون بیرون بودی، تنها. توی اردوگاه بودی. حتی الانم داری چندصد کیلومتر دورتر خدمت میکنی. اینهمه مهارت داری رابی.
رابی-خب؟
+فکر میکنی ما اینجا نیاز به نیروهایی مثل تو نداریم؟ همه مبارزه که اون بیرون نیست.‌ میتونیم، میتونیم بیاریمت توی تیم پشتیبانی. یا توی دفتر فرماندهی. میشه یه کارایی انجام داد.
رابی- وقتی نتونم کاری انجام بدم چه فایده ای داره؟ بیام که احساس بدردنخور بودن کنم؟
+چرا بدردنخور؟ میتونی حتی بری توی تیم آموزش. فقط باید با دفتر فرماندهی صحبت کنیم.
رابی- اونا اگه میخواستن منو نگه دارن هیچوقت نمیفرستادنم اونجا.
+حداقل میتونیم تلاش کنیم رابی.
چند ثانیه توی چشمام نگاه کرد و بعد سرشو برگردوند.
رابی- نمیدونم. بزار بهش فکر کنم.
کاش میتونستم بهش بگم چقدر به بودنش اینجا، کنارم، نیاز دارم.
رابی- بودن با آدمی مثل من برات سخته؟
+چی؟
رابی- کسی که بره و چند ماه نباشه. کسی که خبری ازش نداشته باشی.
+رابی اگه اونجا بودن چیزیه که تو میخوای، من هیچ حرفی ندارم. اره، دلم برات تنگ میشه، نگرانت میشم، ولی بازم این چیزیه که تو میخوای پس مشکلی ندارم. ولی تو بدونِ خواست خودت به اونجا فرستاده شدی، درست مثل من. اگه فکر میکنی اونجا بودنو دوس نداری، فکر کردم میتونیم تلاشمونو براش بکنیم.
سرشو تکون داد.
رابی-بهش فکر میکنم.
شب خیلی آروم توی بغل رابی گذشت. انقدر آروم که میخواستم همه عمرم فقط شب باشه تا بتونم توی بغلش به خواب برم. صبح وقتی بیدار شدم رابی هنوز خواب بود. بهش نگاه کردم و فکر کردم، به اینکه واقعا میتونم نبودشو تحمل کنم؟ به اینکه اگه قبول نکنه که بمونه، میتونم براش صبوری کنم؟
هرچی بیشتر فکر میکردم بیشتر متوجه میشدم که انقدر دوسش دارم که میتونم تا آخر دنیا هم براش صبر کنم. و این کمترین کاریه که میتونم انجام بدم. اگه اون بخواد هرکاری از من بر میاد. میخواستم بلند شم که دستم کشیده شد. دوباره دراز کشیدم و رابی دستاشو دورم حلقه کرد.
رابی-بیشتر اینجا بمون.
سرمو توی گردنش گذاشتم و چشمامو بستم و کم کم دوباره خوابم برد. وقتی بیدار شدم آفتاب تند توی صورتم میخورد. به نظر میومد که نزدیکای ظهر باشه.
+نمیخوای پاشی؟
رابی-نه؟
بلند شدم.
+پاشو ببینم.
چشماشو مالید و نگاهم کرد. با لبخند گفت
رابی-صبحت بخیر.
+ظهر بخیر. پاشو ببینم.
صورتمو شستم و مسواک زدم‌. قهوه دم کردم و با شیرینی روی میز گذاشتم. رابی همونطور که توی موهاش دست می‌کشید تا مرتبشون کنه از اتاق بیرون اومد.
+بیا اینارو بخور که ته دلتو بگیره تا ناهار درست کنم.
رابی-امروز ناهارو من درست میکنم
با تعجب نگاهش کردم
رابی-چیه؟ بهم نمیاد آشپزی کنم؟ فقط باید بجنگم؟
+نه فقط میترسم وقتی غذاتو خوردم تبدیل بشم.
رابی-تبدیل؟
+به زامبی؟
رابی-خیلی خوب. حالا ببین چه غذایی برات درست میکنم. انگشتاتم میخوری.
+باشه.
جای وسایلو بهش نشون دادم. رابی از آشپزخونه بیرونم کرد و گفت تا وقتی صدام نزده نمیتونم سمتش برم. کنجکاو شده بودم ولی نمیخواستم ذوقشو از بین ببرم پس صبر کردم. وقتی کارش تموم شد سمتم اومد و دستامو گرفت.
رابی-بلند شو.
پشتم وایستاد و دستاشو روی چشمام گذاشت. خندم گرفته بود.
+چیکار میکنی؟
رابی- میخوام سوپرایزت کنم.
خندیدم و با راهنمایی رابی راه افتادم.
رابی-چشماتو ببند. بازش نکنیا.
+باشه باشه.
صندلیمو برام عقب کشید و هدایتم کرد تا بشینم.
رابی- خیلی خب صبر کن منم بشینم. باز نکنیا.
+الان باز کنم؟
رابی-نه صبر‌کن!
رابی-خببب...
با صدای صندلیش فهمیدم که نشسته.
رابی- الان باز کن.
چشمامو باز کردم و به میز نگاه کردم. ظرف بزرگ پاستا وسط میز بود و ظرف کوچیک سس کنارش بود. طرف دیگش ظرف سالاد بود و جلوی دوتامون بشقاب چیده شده بود و رابی مشغول پر کردن گیلاسامون بود.
رابی-چطوره فرمانده؟
+خیلی خوشمزه به نظر میاد.
رابی- مطمئنم که فقط به نظر نمیاد.
+امیدوارم.
رابی ظرفمو گرفت و برام کشید. یکم امتحانش کردم و با خنده گفتم.
+واووو، انتظارشو نداشتم.
رابی-که؟
+که انقدر خوشمزه باشه.
رابی که انگار خیلی از کارش راضی بود خندید و برای خودشم کشید. مشغول غذا خوردن بودیم که تلفنی که گوشه خونه بود زنگ خورد.
رابی-اینجا تلفنم هست؟
+یه سری خطوط سیم کشی شدست.
بلند شدم و سمتش رفتم.
+[بله؟]
+[سلام]
+[اره حواسم هست]
+[کچلم کردی]
+[باشه، بااششههه]
+[خداحافظ]
رابی-کی بود؟
با خنده پشت میز نشستم.
+میتونی حدس بزنی؟
رابی-هووممم، دنیل؟
با خنده سر تکون دادم و رابی هم خندش گرفته بود.
رابی-حدس میزدم.
رابی- بتی، میتونم بچه های تیم جسی اینارو ببینم؟
+چرا نتونی؟
رابی-چجوری؟
+احتمالا همونجایی که امشب میریم مشغول مشروب خوردن باشن. فکر کنم از صدای بلند خنده هاشون بتونی تشخیصشون بدی.
چشمای رابی برق زد.
رابی-واقعا؟
+معلومه.
غذامونو تموم کردیم و باهم مشغول جمع کردن ظرفا شدیم.
رابی-کاش زودتر شب شه.
به اشتیاق بامزش خندیدم و آرزو کردم کاش همیشه همینقدر نزدیکم باشه...

ووت و کامنت فراموش نشه♡

Death Time RomanceWhere stories live. Discover now