²⁴ Bethany

20 6 0
                                    

دو روز توی این اتاق که رسما هیچی بجز یه تخت توش نبود مونده بودم. بچه ها غذا می‌آوردن و دوباره وسایلو میبردن. با اتمام دو روز از قرنطینه خارج شدیم. وسایلمو برداشتم و سمت حموما رفتم. شب بود و کسی اون دور و ورا نبود بجز کسایی که تازه داشتن از قرنطینه خارج میشدن. تیشرتمو برداشتم و بعد از دوشی که گرفتم لباسایی که تنم بودو شستم و تیشرت گشادمو پوشیدم. بهتر بود میزاشتم تا لباسام واسه فردا خشک بشن.
از ساختمون خارج شدم و سمت چادر خودمون رفتم و مشغول پهن کردن لباسام شدم. مطمئن شدم جایی باشه که تا فردا حتمن خشک بشه. مشغول جمع کردن دوباره وسایلم شدم. نگاهی به وسایل رابی کردم که روی تختش بود. اون کجا بود؟؟ نباید بر میگشت؟ اگه بلایی سرش اومده باشه چی؟
سمت تختش رفتم و روش نشستم. گردنبندشو که حالا روی تختش افتاده بودو گرفتم و نگاهی بهش انداختم.
"هنوزم دوسش دارم"
لبخندی زدم و عکسی که روز اول از توی گردنبندش برداشته بودمو سر جاش گذاشتم. کلوئی میخندید. توی عکس، میخندید و مطمئنم رابیم هزاران بار با دیدن دختر خندون توی عکس خندیده بود. من کی بودم که بخوام اون خنده هارو از رابی بگیرم؟؟ مطمئنم تا همین الانشم دلش خیلی برای اون تنگ شده بود.
گرنبندو روی تخت برگردوندم و دستی به زنجیری که توی گردن خودم بود کشیدم. نفس عمیقی کشیدم تا بغضمو پایین ببرم. اما موفق نبودم و قطره اشکی از گوشه چشمم پایین اومد. پاکش کردم و زانوهای لختمو توی بغلم گرفتم. سرمو روش گذاشتم و وقتی سرمو برگردوندم رابیو دیدم که تو ورودی چادر وایستاده و نگاهم میکنه. یکم هول شدم و از روی تختش پایین اومدم. سمت تخت خودم رفتم و روش دراز کشیدم و سعی کردم بخوابم. اون، سالم بود. قطره اشک دیگه ای از کنار چشمام پایین اومد که پاکش کردم. با پایین رفتن تخت متوجه شدم که رابی روی تخت نشسته.
رابی-بتی...
نگاهش نکردم و پلکامو روی هم فشار دادم.
رابی-دلم برات تنگ شده بود.
خنده کوچیکی کرد و ادامه داد.
رابی-تو چی؟ توعم دلت تنگ شده بود مگه نه؟
رابی-نگو نه! دیدم که روی تختم نشسته بودی.
دستاشو روی پهلوهام گذاشت و شروع به نوازشش کرد.
رابی-چرا بتی با من حرف نمیزنه؟
جوابی ندادم و بازم چشمامو روی هم فشار دادم.
رابی-عاه شاید بتی نمیدونه با اینکارش با رابی چیکار میکنه!
رابی-بتی اگه به رابی بی توجهی کنه، رابی دوباره میره.
رابی-میره تا چشم بتی دیگه بهش نیوفته.
یکم منتظر شد و وقتی عکس العملی از طرف من ندید بلند شد.
رابی-پس من، میرم. همونطور که تو میخوای!
صدای پاهاش دور شد و وقتی از چادر خاج شد چشمامو باز کردم. اون واقن رفته بود؟ بلند شدم و رفتم دنبالش. به محض خروجم از چادر رابیو دیدم که بیرون چادر دست به سینه وایستاده بود. با دیدن من خندید و هولم داد توی چادر و ورودی چادر رو پشت سرش محکم کرد.
رابی-فک کنم بهت گفته بودم با این لباس توی محوطه نگردی.
به چشماش نگاه کردم. برق میزد. خواستم برگردم سمت تختم که کمرمو گرفت و به خودش چسبوند. کنار گوشم زمزمه کرد.
رابی-بتی دلش برام تنگ نشده بود؟
سرمو روی شونش گذاشتم.
+چه فرقی میکنه؟ برای تو؟
رابی-چرا فکر میکنی فرق نمیکنه؟
+چون، تو، تو...
رابی-بخاطر کلوئی؟ فکر میکنی من هنوز اونو دوست دارم؟
+نداری؟
رابی-چرا... ولی اون دیگه نیست!
+ولی تو هنوز دوسش داری. تو به من دروغ گفتی؟
رابی-حسادت میکنی؟
+رابی تو به من دروغ گفتی.
رابی-نگفتم بتی، نگفتم.
+ادم چطور میتونه دو نفرو همزمان دوست داشته باشه؟ پس اسمش دوست داشتن نیست.
رابی-میتونه. من کلوئیو دوست دارم؛ چون وقتی بهش فکر میکنم یاد روزای خوب میوفتم. ولی تو.. بتی دوستت دارم چون توی بدترین روزای زندگیم سر و کلت پیدا شد. دوست دارم چون بدترین روزا رو واسم به بهترین روزا تبدیل کردی.
توی چشماش نگاه کردم. لبخند زد و دستاشو روی صورتم گذاشت. صورتشو نزدیک تر کرد و چشمامو بستم و چند ثانیه بعد، لبای خشکش بود که لبامو در اغوش کشیده بود. دستامو دور گردنش حلقه کردم. رابی لبامونو از هم جدا کرد و دستی روی اشکام که بدون وقفه پایین میریختن کشید و پاکشون کرد.
رابی-قول بده دیگه گریه نکنی؛ باشه؟
سرمو تکون دادم و توی گودی گردنش گذاشتم. دستاشو از زیر تیشرتم روی کمرم گذاشت و مشغول نوازشش شد. نفس عمیقی توی گردنش کشیدم و دستامو از دور گردنش جدا کردم. میخواستم سمت تختم برم که دستامو کشید و سمت تخت خودش برد. دراز کشید و دستمو کشید که کنارش دراز کشیدم. دستشو دور کمرم حلقه کرد و پاهاشو روی پاهام گذاشت. با دستاش مشغول نوازش کردن شکمم از زیر لباسم شد.
+دل منم واست تنگ شده بود رابی.
رابی-میدونم.
خندیدم و چشمامو بستم. حواسم به نوازشای ملایم دستش بود که متوجه نشدم کی خوابم برد.
با صدای پا توی چادر چشمامو باز کردم. رابی انگار داشت دنبال چیزی میگشت.
+چیزی میخوای؟
رابی-اوه سلام. ببخشید بیدارت کردم.
+اشکالی نداره.
رابی-دنبال نقشه های منطقه میگردم. هنری لازمشون داره.
+خودش میدونه کجاست. چرا نیومد برشون داره؟
رابی نگاهی به سر تا پام انداخت. نگاهی به خودم کردم و لباسمو پایین کشیدم. همونطور که بلند میشدم یقه لباسو که از روی شونه هام افتاده بودو مرتب کردم و نقشه رو به رابی دادم.
رابی-مرسی!
بعدم موهامو پشت گوشم فرستاد و پیشونیمو بوسید و رفت. خندیدم و مشغول عوض کردن لباسام شدم. بعد از اینکه یچیزی خوردم سمت چادر تیم رفتم.
دنیل-به به بتانییی! دلمون تنگ شده بود!
و بعدش بغلم کرد. منم بغلش کردم که میا اومد سمتم.
میا-بتانی، بتانیی!!
بغلم کرد و منم دستانو دورش حلقه کردم. بوسه‌ای روی موهاش زدم و با بقیه بچه ها هم حال و احوال کردم و روی صندلیم نشستم.
+خب خب، شاید این قرنطینه یکم به نفعمون شد. یکم استراحت کردیم. امروز استفن میاد. آماده باشید هرلحظه ممکنه که برسه. تجهیزاتتونو تحویل بگیرید. سعی کنید کوله هاتونو خیلی پر نکنید. فقط وسایل ضروری. کیسه خوابارو میتونید کنار تجهیزاتتون بردارید. توی کوله هاتون کنسرو هارو هم بزارید ولی واسایلتونو سنگین نکنید. ما نمیدونیم که چه چیزی در انتظارمونه پس وسایلی مثل وسایل کوهنوردیم برمیداریم. هنری من جعبه کمک های اولیه رو میارم به همراه اون سرنگا اما نصفشم باید تو بیاری.
هنری-باشه بعد جلسه از لیام تحویلشون میگیرم.
+خوبه! تاکید میکنم باراتون رو زیاد سنگین نکنید چون معلوم نیست چقدر ممکنه پیاده بریم.
بعد جلسه همراه هنری رفتیم و وسایلو از لیام تحویل گرفتیم. بقیه بچه ها مشغول تحویل گرفتن تجهیزاتشون شدن.
الکس-اینجا خبریه؟
هنری-الکس ما داریم میریم داداچ بدی خوبی دیدی حلال کن.
الکس-کجا میرین؟
+ماموریت. شاید دیگه همدیگه رو ندیدیم. بهرحال خدانگهدار.
منم تجهیزاتمو تحویل گرفتم و توی کولم جا به جاشون کردم. مشغول جمع کردن وسایلم بودم که رابی اومد داخل.
رابی-بتی اگه کولت خیلی سنگین شده یکم از وسایلتو بزار توی کوله من.
+نه خوبه.
صدای بیسیم اومد و بعدش صدای تیلور که میگفت استفن نزدیک شده. و صدای هلی کوپتر حرف تیلورو تایید میکرد. استفن خارج محوطه فرود اومد و ماهم بعد از خداحافظی سمتش رفتیم. شاید، دیگه اینجارو نمیدیدم. نمیدونم چرا دلشوره عجیبی داشتم. از هلی کوپتر بالا رفتیم و توش نشستیم. چند تا نفس عمیق کشیدم و چشمامو بستم. دستای رابی روی پاهامو نوازش کردن. برگشتم و بهش نگاه کردم. لبخند میزد. دستمو روی دستاش گذاشتم و سعی کردم اروم باشم...

ووت و کامنت فراموش نشه♡

Death Time RomanceKde žijí příběhy. Začni objevovat