از ماشین پیاده شدم. سمت اتاقک اسلحهها رفتم و تفنگایی که داشتم رو جای تفنگای خالی گذاشتم و بیرون رفتم. وارد ساختمون شدم و سمت جایی که حمومها بود رفتم. لباس هام رو درآوردم و بعد دوش گرفتن و پوشیدن لباسای تمیز از ساختمون خارج شدم. سمت چادرم رفتم. خواستم وارد چادر بشم که یکی از پسرا صدام کرد و یادآوری کرد که نوبت شیفت دادن من کنار زامبیاست. سمت ساختمون رفتم. برای رفتن داخل حیاط پشت ساختمون باید حداقل یه طبقه بالا میرفتیم.
فقط میتونستن یه در از این ور به اونور درست کنن. ولی هر دفعه که به تام میگفتم میگفت بخاطر امنیت بیشتره که همچین کاری کردن.
وارد حیاط شدم و سمت اتاقک رفتم.
پسری که شیفت قبل منو داشت با دیدنم لبخند گندهای زد و سمتم اومد.
+خسته نباشی.
-توهم پیشاپیش خسته نباشی.
لبخند زورکیای بهش زدم و رفت.
وارد اتاقک شدم و به زامبیهایی که پشت میله ها بودن و برای بیرون اومدن تقلا میکردن نگاه کردم.
+حیف که این سری همهتون رو کشتم نتونستین دوست جدیدی داشته باشین.
تنها چیزی ک در جواب شنیدم صدای جیغی بود ک از ته گلوشون میومد. صندلیای که گوشهی اتاقک بود رو سمت سلولا چرخوندم و روش نشستم.
+البته دوست داشتن یا نداشتن به درد شماها نمیخوره آخرش قراره نمونه کاریه دوست دخترم باشین.
دوست دختر.
با به یاد آوردن بتانی ناخودآگاه لبخندی زدم.
حتی دیگه مطمئن نیستم که میتونم بهش دوست دخترم بگم یا نه؛ ولی خب اون که اینجا نیست پس هرجور بخوام میتونم فکر کنم. صندلی رو چرخوندم و پشتش رو به دیوار تکیه دادم. چشمام رو بستم ولی قبل اینکه چشمام سنگین بشه صدای ورود چند نفر رو شنیدم. چشمام رو باز کردم و سمت ورودی برگشتم. تام رو دیدم که جلوی در وایساده بود. دختری که پشتش بود یقهی تام رو گرفت و پایین کشید و چیزی در گوشش گفت.
هردوشون خندیدن.
دختر وارد اتاقک شد.
با دیدنش سر جام خشکم زد.
بتانی بدون توجه به من سمت میلهها رفت. از کنارشون میگذشت و زامبیهایی که داخل بودن رو نگاه میکرد. هر از چندی سمت تام برمیگشت و چیزی میگفت.
هیچی از حرفاش نمیفهمیدم. فقط نگاش میکردم.
تام جوابش رو داد و باعث شد بتانی لبخندی بزنه.
لبخندش...
از کنار میلهها کنار رفت و خواست بیرون بره که از روی صندلی بلند شدم. سمتش رفتم و دستش رو گرفتم. بالاخره سمتم برگشت. لبخندی که زده بود از بین رفت.
چیزی نمیگفت.
+تو اینجا...
بغضی که داشتم نمیزارشت حرفم رو تموم کنم. همونجور که دستش رو گرفته بودم دنبال خودم بیرون کشیدمش. یه گوشه که میدونستم که کسی نمیره بردمش.
سمتش برگشتم. دستش رو ول کردم و بغلش کردم. سرم رو توی گردنش بردم و نفس عمیقی کشیدم. یکی از دستام رو از دور کمرش برداشتم و اشکام رو قبل اینکه روی شونهش بریزه پاک کردم.
بعد چند دقیقه ازش جدا شدم. بدون هیچ حسی داشت نگام میکرد. دستام رو دو طرف صورتش گذاشتم و لبخندی بهش زدم.
+دلم برات تنگ شده بود.
صورتم رو جلو بردم تا ببوسمش که سرش رو کج کرد.
تا تعجب نگاش کردم.
هجوم اشکارو به چشمام حس کردم.
+بتی..
بتانی-من بهش درباره مرخصی گفته بودم و حتی هرچند وقت یه بار دوباره بهش یادآوری میکردم که بیاد و شمارو ببینه ولی میگفت کسی نیست که منتظرش باشه.
با تعجب نگاش کردم.
+چی داری میگی؟
بتانی-کسی منتظرت نباشه؟ من چی بودم پس رابی؟ تو حتی بدون اینکه یه خدافظیه ساده کنی رفتی. من منتظرت بودم رابی. تمام ثانیه های این هفت ماه رو منتظر بودم که برگردی.
از توی چشماش قلبش رو دیدم که شکست و اشکاش از چشماش جاری شدن.
بتانی-با خودم میگفتم شاید اجازهی جایی رفتن رو ندارین. کل این هفت ماه به خودم این رو گفتم. ولی دو روز پیش توماس بهم گفت که میتونین بیاین. حتی تامم گفت که دربارهی مرخصی گرفتن میدونستی.
اشکایی که روی گونهش بودن رو با شصتام پاک کردم.
بتانی-من منتظرت بودم رابی.
سرش رو پایین انداخت.
+بتی..
+من رو نگاه کن بتی..
سرش رو آروم بلند کرد. همونجور که به اشکام اجازهی جاری شدن میدادم لبخندی زدم.
+من تمام این هفت ماه، هر روز، هر ساعت، هر دقیقه و هر ثانیه بهت فکر میکردم. نمیتونی حتی تصورش رو کنی که چقدر دلتنگت بودم.
+ولی توماس همون روز اول به من گفت که نمیتونم دیگه ببینمت. بخاطر مسائل امنیتی و این چرت و پرتا. پس منم گفتم با فکر کردن بهت بقیهی روزام رو میگذرونم.
بتانی-از کی تو به حرفای بقیه گوش میدی؟
تک خندهای کردم.
+هیچوقت.
دیگه گریه نمیکرد.
اشکای موندهی روی صورتش رو پاک کردم.
+من رو میبخشی؟
چیزی نگفت.
دستام رو از روی صورتش برداشت و نگام کرد.
+بتی..
نمیتونستم بفهمم که چیکار میخواد بکنه. خواستم چیزی بگم ک دستاش رو روی شونههای انداخت. یکم قد بلندی کرد و لباش رو به لبام چسبوند.
تک خندهای کردم.
دستام رو دور کمرش حلقه کردم. یکم به عقب هلش دادم و بوسهمون رو عمیق تر کردم. بعد چند ثانیه ازش جدا شدم.
لبخندی بهش زدم.
سرم رو داخل گردنش بردم و بوسهی کوچیکی روی گردنش گذاشتم. سرم رو بلند کردم و نگاش کردم.
+بخشیدی پس؟
بتانی-هیچی نبود که بخاطر ناراحت باشم که بخوام ببخشمت.
لبخندی زد که باعث شد منم لبخندی بزنم.
دوباره لبامون رو بهم رسوندم و دلتنیگه تمام این هفت ماه رو از بین بردم...
پایان داستان اصلی.
منتظر چند پارت افتر استوری هم باشید.ووت و کامنت فراموش نشه♡
ŞİMDİ OKUDUĞUN
Death Time Romance
Genç Kurguاون روزا پر از مرگ بود. همه جا بوی خداحافظی میداد. کسی نمیدونست کِی بار اخریه که میخنده، کِی بار اخریه که برمیگرده. من ترسی از زندگی توی مرگ نداشتم، دیگه چیزی نداشتم که از دست بدم. تو از کجا اومدی و ترس من شدی؟ "دوستت دارم چون توی بدترین روزای زندگی...