Robbie
دستم رو بلند کردم و اطرافم رو دست کشیدم که با حس خالی بودنش بلند شدم و درو و برم رو نگاه کردم. بتانی نبود. از رو تخت بلند و از اتاق خارج شدم. بتانی تو آشپزخونه و درحال چیدن میز بود. رفتم و کنار میز وایسادم.
+نیاز به این این همه کار نبود.
بتانی-چرا بود.
گفت و بشقاب توی دستش رو روی میز گذاشت. به محض خالی شدن دستش گرفتمش و سمت خودم کشیدمش.
+من صبحونهای که میخوام رو همینجا دارم. این همه غذا درست کردن نیاز نبود.
بتانی-مسخره بازی در نیار.
خواست از دستم در بره که دستام رو دورش حله کردم و مانعش شدم.
+مسخره بازی در نمیارم.
قبل اینکه بتونه چیزی بگه گاز محکمی از گردنش گرفتم که آخ بلندی گفت.
+به به چقدر هم که خوشمزهست.
خنده ای کرد. با دیدن خندهش منم خندهی کوچیکی کردم.
بتانی-رابی بس کن!
+نمیکنم.
گاز دیگهای ایندفعه از لپش گرفتم. ازش جدا که شدم چیزی نگفت بجاش فقط خندید. خیره به خندهش شدم. چقدر شیرین بود.
+هیچوقت برای هیچکس دیگهای اینطوری نخند.
گفتم و قبل اینکه لبخند از روی لبش بره لبام رو بهش رسوندم و شروع به بوسیدنش کردم. بعد چند ثانیه بتانی هم شروع به همراهیم کرد. دستاش رو دور گردنم انداخت. خودش رو بهم نزدیک تر و بوسمون رو عمیقتر کرد. بعد از تموم شدن نفسامون از هم جدا شدیم. به صورت در حال نفسنفس زدنش نگاه کردم. چجوری انقدر زیبا بود؟ چشمام رو بستم و سرم رو روی شونهش گذاشتم.
+بتی تو واقعا دیوونهم میکنی.
بتانی-بیشتر از این هم میتونم.
سرم رو از رو شونش بلند کرد و دوباره لبامون رو بهم رسوند. کنترل بوسه رو دست گرفت و بخاطر هلهایی که میداد آروم عقب عقب رفتم تا به صندلی رسیدم. فشار کوچیکی روی شونهم گذاشت و منم به طبعیت ازش روی صندلی نشستم. دستاش رو دو طرف صورتم گذاشت و سرم رو یکم بلند کرد تا راحت تر باشه و بوسهش رو عمیقتر و زبونش رو وارد دهنم کرد. جامون عوض شده بود و الان اون بود که داشت از شکارش لذت میبرد. دستام رو روی باسنش گذاشتم و فشار دادم و نالهش بین دهنامون خفه شد. دستاش رو از روی صورتم برداشت و رو دستام گذاشت و از خودش جداشون کرد و بعد چند ثانیه لباش رو هم از مال من جدا کرد.
همونطور که نفس نفس میزدم بهش خیره شدم که تک خندهای کرد. خم شد و لباش رو کنار گوشم برد و بوسهی کوچیکی روش گذاشت.
بتانی-خیلی تشنه به نظر میای.
خندهای کرد. ازم دور شد و سمت آشپزخونه رفت.
بتانی-تو قهوهت شیر بریزم؟
همونطور که نفس نفس میزدم سمتش برگشتم.
+چی؟
بتانی-تو قهوهت... شیر بریزم؟
دستپاچه نهای گفتم که خندید.
بتانی-برو دست و صورتت رو بشور. اینجوری از صبحونه خبری نیست.
بدون گفتن چیزی بلند شدم و سمت اتاق و دستشویی رفتم. بعد شستن دست و صورتم چند دقیقه داخل موندم و به انعکاس خودم توی آینه خیره شدم. اون بچه... الان سعی کرد من رو کنترل کنه؟... منو؟؟.. منه رابی رو؟؟.... پوزخندی زدم.
+مطمئن باش نتیجهی کارت رو میبینی خانم بتانی.
از دستشویی و اتاق بیرون اومدم و سمت میز غذاخوری رفتم. بتانی شروع به خوردن کرده بود و فقط وقتی صندلی رو برای نشستنم عقب کشیدم نگاش رو از بشقابش گرفت.
+میدونی که نتیجهی این کارتو میبینی، مگه نه؟
هم زمان با نشستم گفتم.
بتانی-چی؟
+کاری که چند لحظه پیش کردی.
خندهی کوچیکی کرد ولی سریع یه حالت سوالی به خودش گرفت.
بتانی-چه کاری؟
+توی کوچولو... تظاهر به ندونستن قرار نیست کمکی بهت بکنه.
خندهی دیگهای کرد و لیوان قهوهم رو هل داد سمتم.
بتانی-بخور. تشنهت بود خیلی.
با تعجب بهش نگاه کردم. چطور جرعت میکرد.
+تو...
از رو صندلیم بلند شدم. سمتش رفتم. صندلیش رو عقب کشیدم و از رو صندلی و زمین بلندش کردم. دستاش رو دور گردنم حلقه کرد تا نیوفته.
بتانی-رابی!! نکنن!! بزارم پایین!!! داشتم صبحونه میخوردم!!
+متاسفم عزیزم ولی هرچقدر خوردی همون بود، الان نوبت منه که غذامو بخورم. سمت کاناپهها رفتم و بتانی رو روی بزرگترینشون گذاشتم و قبل اینکه بتونه بلند شه و در بره روش خیمه زدم.
+فکر کردی نمیفهمم چیکار داشتی میکردی ها؟؟
خندید.
بتانی-من واقعا نمیدونم داری دربارهی چی حرف میزنی..
+که نمیدونی ها؟؟ مطمئنم داری کلی کیف میکنی با خودت الان. وقتی این خندههات به ناله تبدیل شد شاید اون موقع یادت بیاد چیکار کردی.
شروع به بوسیدن گردنش کردم که سعی کرد از روی خودش کنار بزنتم.
بتانی-رابیی!! الانن نهه!! غذا سرد میشه!!
دستم رو زیر بلوزش بردم و روی شکم گرمش کشیدم که هین کوچیکی کرد.
+راس میگی باید تا قبل اینکه سرد بشی بخورمت!
بتانی-نههه غذا!!
یکم ازش فاصله گرفتم و با اخم نگاش کردم.
+من اینجام و تو هی داری غذا غذا میکنی؟؟ به من توجه کن.
خندید و منو سمت خودش کشید و شروع به بوسیدنم کرد. بعد چند دقیقه ازش جدا شدم. دستم رو سمت لبهی بلوزش بردم و درش آوردم.
سرم رو سمت گردنش بردم و شروع به بوسیدنش کردم. دستم رو پایین تر بردم و خواستم زیر شلوارش ببرم که بخاطر صدای در متوقف شدم.
بتانی-در بود؟
سرم رو بلند کردم و در رو نگاه کردم. بعد چند ثانیه دوباره صدای در زدن اومد.
بتانی-در بود!
+نه نبود.
سرم رو پایین بردم و دوباره شروع به بوسیدن بدنش کردم.
بتانی-رابی... بلند شو... بیرون منتظرن...
سعی میکرد من رو از روی خودش کنار بزنه و من بدون توجه بهش به کارم ادامه میدادم که دوباره در زدن و یه نفر از بیرون بتانی رو صدا زد.
بتانی-میائه... رابی....بلند شـ-
حرفش موقعی که دستم رو زیر شلوارش بردم با نالهی بلندی که کرد قطع شد. همونطور که میبوسیدمش سرم رو یکم بلند کردم و نگاش کردم. دستاش رو روی دهنش گذاشته بود و با تعجب نگام میکرد. پوزخندی زدم و برگشتم سر کاری که میکردم.
بتانی-رابیی... گفتم... بلند شو!
با تموم قدرتش هلم داد و روی زمین افتادم. بلند شد. لباسش رو از روی زمین برداشت و همونطور که میپوشیدش سمت در رفت. پوفی کشیدم و همونجا روی زمین دراز شدم. میتونستم بتانی رو ببینم که در رو باز میکنه. میا اومد تو و بتانی رو بغل کرد. پشت سرش هم هنری اومد داخل.
میا-چرا انقدر طول کشید تا در رو باز کنی.. فکر کردم اتفاقی افتاده.
بتانی-ببخشید دستم بند بود.
+اره بند من!
با دیدن قیافهی متعجب هردوشون خندهای کردم. از رو زمین بلند شدم و سمتشون رفتم.
+سلام.
هنری خندهای کرد و سمتم اومد. بغلم کرد و بعد چند ثانیه جدا شد.
هنری-امیدوارم مزاحم چیزی نشده باشیم.
بتانی-نه فقط داشتیم صبحانه میخوردیم.
قبل اینکه من چیزی بتونم بگم گفت و سمت آشپزخونه رفت.
بتانی-بیاین شماهم بشینید. براتون یه چیز میارم.
هنری با پوزخند نگام کرد که شونه بالا انداختم.
+هرچی بتی بگه.
خندیدیم و سمت میز رفتیم. من و هنری رو صندلیا نشستیم و میا پیش بتانی که تو آشپزخونه بود رفت.
هنری-چند وقته اومدی؟
+دیروز.
هنری-چقدر میمونی؟
+یه ماه تقریبا
هنری-خوبه.
+بتانی بهتون گفت که اومدم؟
هنری-نه نمیدونستیم. آخر هفتههارو میایم پیش بتانی میمونیم که تنها نباشه.
+خوبه... بقیه هم میان؟
هنری-نه. فردا شب قراره حمع شیم دور هم اونجا بقیه رو میبینیم.
یکم موند و بعد ادامه داد.
هنری-نگران نباش کسی مزاحمتون نمیشه.
خندهای کردم.
+فعلا که دوست دختر جنابعالی داره بتی رو میدزده.
با تعجب نگام کرد.
+چیه؟ باهم نیستیم مگه؟
هنری-بتانی بهت گفت؟
+خودم فهمیدم. همهتون از چیزی که فکرش رو میکنین ضایعترین!
خندهای کرد. از رو صندلی بلند شد و سمت آشپزخونه رفت.
هنری-میا بریم؟
میا_نه من میخوام بمونم.
هنری-بیا دیگه. بزار اینام یکم باهم وقت بگذرونن. فردا شب بتانی رو میبینی.
میا باشهی آرومی گفت و سمت هنری رفت.
هنری-تا فردا شب پس.
بتانی-اوکی. میبینمتون.
بعد از خداحافظی باهاشون و مطمئن شدن از رفتنشون سمت بتانی برگشتم.
+خب از جایی که ول کردیم ادامه بدیم؟
بتانی-نه!
خواستم سمتش برم که جلوم رو گرفت.
بتانی-باید بریم برات لباس و یه سری وسیله بخریم یادته که؟
+خرید میتونه صبر کنه.
بتانی-نه نمیتونه.
منو سمت صندلی کشوند و روی صندلی نشستم.
بتانی-صبحونهت رو بخور. منم میرم حاضر شم. خوردنت که تموم شد توهم حاضر شو که باید بریم.
باشهای گفتم و همونطور که میدیدمش که سمت اتاق میره شروع به خوردن صبحونهم کردم...ووت و کامنت فراموش نشه♡
KAMU SEDANG MEMBACA
Death Time Romance
Fiksi Remajaاون روزا پر از مرگ بود. همه جا بوی خداحافظی میداد. کسی نمیدونست کِی بار اخریه که میخنده، کِی بار اخریه که برمیگرده. من ترسی از زندگی توی مرگ نداشتم، دیگه چیزی نداشتم که از دست بدم. تو از کجا اومدی و ترس من شدی؟ "دوستت دارم چون توی بدترین روزای زندگی...